اين جواب از تو بر نمىآيد. راستش را بگو، اين را خودت حل كردى؟ آن شخص هم جا خورد و سريع اعتراف كرد. گفت: نه جناب استاد، حقيقتش اين است كه آمدم از كنار ملّا صالح مازندرانى رد شوم ديدم عبا روى سرش انداخته است. نگاه كردم ديدم در كنار او چند برگ چنار ريخته كه آنها را برداشتم و ديدم كه جواب مسأله را نوشته است.
استاد گفت: پس كه اينطور، استاد، ملّا صالح است بارك الله، بارك الله. صدا زد: ملّا صالح كجايى؟ بيا در مجلس. وقتى ملّا صالح آمد به او گفت: اين جواب از شما است؟ مرحبا بر شما، بارك الله، بعد دستور داد برايش لباس نو گرفتند و ماهانه اى براى ملّا صالح قرار داد.
مدّتى طول نكشيد كه آيت الله مجلسى به ملّا صالح گفت: احساس مىكنم وقت اين شده كه ازدواج كنى و بايد همسرى برايت بگيريم. ملّا صالح گفت: استاد، هر چه شما امر بفرماييد. مرحوم مجلسى به او گفت: اجازه بفرماييد به منزل بروم و با نورچشمى خودم صحبت كنم ببينم حرفى ندارد با شما ازدواج كند؟ مرحوم مجلسى به منزل رفت و با دخترش موضوع را در ميان گذاشت. دخترش شخص مجتهده ملّايى بود. ايشان جريان ملّا صالح را براى دخترش تعريف كرد و به او گفت: من يك چنين همسرى براى تو انتخاب كرده ام. اين را هم به تو بگويم كه از نظر مالى از همه طلبه ها فقيرتر است ولى از نظر علمى بى نهايت فاضل است.
دخترش، دختر فهميده و با كمالى بود. به پدر گفت: پدر جان، فقر كه براى مرد عيب نيست، كمال علم و فضل مهم است. شما راضى باشيد من حرفى ندارم.
مرحوم مجلسى برنامه ازدواج را آماده كرد. ملّا صالح در شب عروسى رفت در گوشه اى نشست و مشغول حل كردن مسأله مشكلى شد كه مرحوم مجلسى به او داده بود. مقدارى حل كرد و از خستگى خوابش برد. دختر مرحوم مجلسى كه ديد ملّاصالح خوابش برده و مسأله ناتمام مانده است خودش آن را برداشت و جواب