وقتى به مغازه دوستم رفتم و وضعيت زندگى ام را برايش تعريف و درخواست مقدارى قرض كردم، گفت چشم، و كيسه مهر شده اى را بلافاصله برداشت و به دست من داد. در آن كيسه هزار و دويست درهم بود. من هم آن را به منزل آوردم و به همان كيفيت كه بسته بود گذاشتم و به همسرم گفتم: من اين پول را قرض گرفته ام كه ان شاء الله براى هزينههاى زندگى خرج كنيم.
همين كه پول را گذاشتم و به خانمم اين حرف را زدم، درِ خانه به صدا درآمد. در را كه باز كردم ديدم سيد هاشمى و از دوستانم است. به من گفت: خيلى خيلى در شرايط سختى قرار گرفته ام، ممكن است مقدارى پول به من بدهيد، بعد برايتان پس بياورم؟ تا اين مطلب را گفت: من در فكر فرو رفتم. گفتم: چه كار كنم؟ دست خودم خالى است. تازه اين پول را قرض كرده ام، حال اين سيد آمده و از من كمك مىخواهد، درست هم نيست كه جواب رد به او بدهم. جواب پيغمبر(ص) را چه بدهم؟
همينطور كه با حالت تحير و فكر به داخل خانه آمدم، خانمم گفت: چرا در حال فكر هستى؟ جريان را گفتم. گفت: حالا خودت چه تصميمى گرفته اى؟ مىخواهى چه كنى؟ گفتم: والله نمىدانم ولى حالا كه اينطور شده نصف اين پول را به سيد مىدهم و نصف ديگر را هم براى خودمان نگه مىدارم كه هم ما به نوايى رسيده باشيم و هم اين سيد دست خالى برنگردد. خانمم گفت: تو خيلى بى انصافى مىكنى. گفتم: چرا؟ گفت: يعنى چه؟ تو از اينجا بلند شده اى و به بازار رفته اى، از يك بازارى پول قرضى درخواست كرده اى او هم به تو هزار و دويست درهم قرض داده است، آن وقت اين سيد اولاد پيغمبر(ص) در خانه ات آمده و تو مىخواهى نصف اين پول را بدهى؟ جواب جدّش را چه مىدهى؟
اين حرف خيلى مرا غيرتى كرد. خوش به سعادت بعضى خانم ها، واقعاً مردهايشان را بهشتى مىكنند. با خود گفتم: اين زن با زن بودنش اين حرف را مىزند آن وقت من همينطور متحير نشسته ام؟ به سراغ كيسه پول رفتم و همه