و عدّه اى هم به مرحوم سيد فحش مىدادند. هر دو نفر مرجع بودند و حقّ داشتند كه هر چه بخواهند نظر بدهند ولى مردم، به قول يكى از علما با فحش دادن، خودشان را جهنّمى مىكردند. زمانى شده بود كه شكاف عجيبى بين اين دو بزرگوار افتاده بود.
واعظى در كربلا منبر مىرفت. هر مناسبتى كه پيش مىآمد بالاى منبر به مرحوم آخوند خراسانى جسارت مىكرد و فحش مىداد. برخى به او خرده مىگرفتند كه آقا، براى شما اين حرفها بد است، شما چرا جسارت مىكنيد؟ ايشان هر چه نظرش است مىتواند بگويد. تا اينكه تصادفاً وضع زندگى اين آقاى واعظ بسيار سخت شد. قرض بسيارى بالا آورد و مجبور شد كه خانه اش را بفروشد امّا مشترى براى خانه اش پيدا نمىشد. هر چه تلاش مىكرد تا مشترى پيدا كند كه خانه را بخرد، پيدا نمىشد.
بعد از مدّتى يك نفر پيدا شد و به او گفت: من حرفى ندارم خانه ات را بخرم و مىخرم امّا شرط دارد. گفت: چه شرطى؟ گفت: به شرطى كه سند خانه ات را مرحوم آخوند خراسانى امضا كند. اگر آقا امضا كند من خانه ات را مىخرم امّا اگر آقا امضا نكند، نمىخرم. اين واعظ به فكر فرو رفت، گفت: چه كار كنم؟ از يك طرف، آنقدر به آقا فحش داده ام و جسارت كرده ام كه اگر من در خانه آقا حضور داشته باشم من را مىكشند، از طرف ديگر هم در فشار هستم و چاره اى ندارم، چه كنم؟
از روى ناچارى و بيچارگى گفت: هر چه بادا باد. يا مرا مىكشند يا اينكه موفّق مىشوم. سند را برداشت و به منزل مرحوم آخوند رفت. خيلى با سنگينى سلام كرد و در كنار ايشان نشست. آقا پرسيد: امرى داشتيد؟ گفت: بله، جريان من