نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 236
پس از آن كه او را همراه بردند، تصميم گرفتند به قعر چاهى سرنگونش كنند، به او وحى كرديم كه آنها نمىدانند چگونه در آينده از نتيجه اين كار آگاهشان خواهى كرد. (15) شبانگاه گريان نزد پدر آمدند، (16) و گفتند: «اى پدر! ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاثيه خود گذاشتيم و گرگ او را خورد، و هر چند ما راست بگوييم تو باور نخواهى كرد.» (17) پيراهن خون آلود دروغين او را آوردند، گفت: «هواى نفس شما را به اين كار وادار كرد، صبر زيباست و من بر آنچه مىگوييد از خدا يارى مىخواهم.» (18) كاروانى فرا رسيد و آب آورشان را فرستادند. او دلوش را در چاه انداخت و گفت: «مژده باد، اين پسركى است.» او را چون كالايى پنهان داشتند- خداوند به كردارشان آگاه است، (19) و او را با بىرغبتى به بهايى اندك- چند درهم- فروختند. (20) خريدار او كه از مردم مصر بود به همسرش گفت: «مقدم او را گرامى دار، شايد براى ما فايده داشته باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم.» اينچنين يوسف را متمكن ساختيم تا تعبير خواب را به او بياموزيم و خداوند بر كار خويش چيره است ولى اكثر مردم نمىدانند. (21) هنگامى كه به مرحله بلوغ و كمال رسيد فرزانگى و دانش به او داديم، و اينچنين نيكوكاران را پاداش مىدهيم. (22)
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 236