نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 244
گفت: «پناه بر خدا كه ما جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافتهايم ديگرى را بگيريم، چون در آن صورت ستم كردهايم.» (79) هنگامى كه از او نااميد شدند به كنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند. بزرگ آنها گفت: «مگر نمىدانيد كه پدرتان از شما پيمان خدايى گرفت و پيش از اين نيز درباره يوسف كوتاهى كردهايد؟ من از اين سرزمين دور نمىشوم تا پدرم به من اجازه دهد يا خدا فرمانش را درباره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است. (80) شما نزد پدرتان بازگرديد و بگوييد اى پدر، پسرت دزدى كرده است و ما جز به آنچه مىدانستيم گواهى نمىدهيم و از غيب آگاه نيستيم. (81) از شهرى كه در آن بوديم و نيز از كاروانى كه همراهش آمديم بپرس تا بدانى كه ما راست مىگوييم.» (82) گفت: «بلكه هواى نفس چيزى را بر شما بياراست. پس صبرى زيبنده بايد، شايد خدا همه را به من بازگرداند زيرا او داناى فرزانه است.» (83) از آنها روى برگرداند و گفت: «افسوس بر فراق يوسف.» و چشمانش از اندوه سفيد شد، و اندوه خود فرو خورد. (84) گفتند: «به خدا سوگند آن قدر به ياد يوسف هستى تا بيمار شوى يا بميرى.» (85) گفت: «شرح اندوه و پريشانى خود را فقط به خدا مىگويم و چيزهايى از (لطف) خدا مىدانم كه شما نمىدانيد. (86)
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 244