نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 300
هنگامى كه از آنجا گذشتند به همراه خود گفت: «غذاى ما را بياور كه به سختى از اين سفر خسته شدهايم.» (62) گفت: «مگر متوجه نشدى هنگامى كه در پناه آن صخره بوديم من ماهى را فراموش كردم. شيطان آن را از يادم برد و ماهى با شگفتى راه دريا را در پيش گرفت.» (63) گفت: «ما همانجا را مىخواستيم.» آنها جستجوكنان از همان راه برگشتند (64) و بندهاى از بندگان ما را يافتند كه مشمول رحمت خود قرارش داده بوديم و دانش بسيار به او آموخته بوديم. (65) موسى به او گفت: «آيا از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو آموخته شده و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى.» (66) گفت: «تو هرگز نمىتوانى با من همگامى كنى، (67) چگونه مىتوانى در برابر چيزى صبر كنى كه از رموز آن آگاه نيستى؟» (68) گفت: «به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى با تو نافرمانى نخواهم كرد.» (69) گفت: «اگر مىخواهى دنبال من بيايى نبايد چيزى از من بپرسى تا خودم براى تو بگويم.» (70) آنها پا در راه نهادند و سرانجام سوار كشتى شدند. او كشتى را سوراخ كرد. گفت: «كشتى را سوراخ كردى كه سرنشينان آن را غرق كنى؟ واقعا كار بدى كردى.» (71) گفت: «نگفتم هرگز نمىتوانى با من همگامى كنى؟» (72) گفت: «به سبب اين فراموشى مرا بازخواست نكن و براى اين كار بر من سخت مگير.» (73) باز به راه خود ادامه دادند تا به پسرى برخورد كردند، او پسرك را كشت، (موسى) گفت: «آيا نفس بىگناهى را بىآن كه مرتكب قتل نفس شده باشد مىكشى؟ واقعا كار زشتى انجام دادى.» (74)
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 300