responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم    جلد : 1  صفحه : 301


گفت: «نگفتم هرگز نمى‌توانى با من همگامى كنى؟» (75)
گفت: «اگر بعد از اين چيزى از تو پرسيدم ديگر با من همراه نشو زيرا از جانب من معذور خواهى بود.» (76)
باز با هم به راه خود ادامه دادند تا به اهل قريه‌اى رسيدند و از آنها غذا طلب كردند. اهل قريه از پذيرايى آنها خوددارى كردند، در آنجا ديوارى يافتند كه مى‌خواست فرو بريزد و آن را برپا داشت. گفت: «كاش در برابر اين كار مزدى مطالبه مى‌كردى» (77)
گفت: «اكنون زمان جدايى من و توست و تو را از حقيقت چيزى كه نتوانستى در برابرش صبر كنى آگاه مى‌كنم. (78)
آن كشتى از آن مستمندانى بود كه در دريا كار مى‌كردند، خواستم آن را معيوب كنم، چون آن سوترها پادشاهى بود كه كشتيهاى بى‌عيب را به غصب مى‌گرفت، (79)
اما آن پسر، پدر و مادرش باايمان بودند، ترسيدم كه آن دو را به طغيان و كفر وادارد. (80)
خواستم كه پروردگارشان به جاى او فرزند پاكتر و مهربان‌ترى به آنها عطا كند. (81)
اما ديوار از آن دو پسر يتيم از مردم اين شهر بود كه زير آن گنجى داشتند و پدر آنها مرد صالحى بود، پروردگارت خواست كه آنها به حد بلوغ برسند و گنجشان را بيرون آورند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من به ميل خود اين كار را نكردم، اين حقيقت كارى بود كه در برابر آن نتوانستى صبر كنى.» (82)
در باره ذو القرنين از تو مى‌پرسند، بگو: «اينك داستان او را براى شما بازگو خواهم كرد.» (83)

نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم    جلد : 1  صفحه : 301
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست