12/ 14- 4 4. چون كه گفت يوسف: مر پدر خويش را اى پدر من! بدرستى كه من ديدم به خواب يازده را از ستاره و آفتاب را و ماه را، ديدم ايشان را مرا [سجده گذارند] گان. 5. گفت يعقوب يوسف را: اى پسرك من! بر مگوى پيدا مكن و مخوان خوابت را بر برادرانت پس بسگالند مر ترا سگاليدنى از آنكه بحقيقت اين ديو مر آدمى مردم را دشمنى است پيدا. 6. و همچنانت كه اين خواب نمود برگزيند ترا [294] پروردگارت و آموزد ترا از سر انجام تعبير سخنها خوابها و تمام كند نيكوداشت خويش را بر تو و بر فرزندان خاندان يعقوب همچنان كه تمام كرد آن نعمت را بر دو پدرت از پيش بر ابراهيم به ايمان و دوستى و بر اسحاق به ذبح. بدرستى كه پروردگارت داناست به خواب تو درستكار به ملك [1] تو. 7. هراينه بود هست در قصه يوسف و برادران او نشانها عبرتها مر پرسندگان [2] را. 8. چون كه گفتند: هراينه يوسف و برادر او بنيامين دوستترست به سوى پدر ما از ما و ما گروهىايم قوى، بدرستى كه پدر ما هراينه در گم بودگى است پيدا. 9. بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى، تنها ماند شما را روى پدر شما و باشيد از پس او گروهى شايستگان پدر. 10. گفت گوينده يهودا از ايشان: مكشيد يوسف را و در اندازيد او را در تاريكى بن چاه تا برگيرد او را برخى روندگان از راهگذريان اگر هستيد كنندگان. 11. گفتند: اى پدر ما! چه بوده است مر ترا كه استوار نمىدارى ما را بىبيم نه از ما بر يوسف و بدرستى كه ما مرو را هراينه نيك خواهانيم؟ 12. بفرست او را با ما فردا بچريم و تنعم كنيم بچراند گوسفندان را و بازى كند و ما بحقيقت مرو را هراينه نگاهبانانيم تا به نزديك تو آريم. 13. گفت يعقوب: بدرستى كه من هراينه اندوهگين مىكند مرا كه ببريد او را با او و همىترسم كه بخورد او را گرگ و شما ازو بىآگاهان باشيد. 14. گفتند: سوگند كه اگر [295] بخورد او را گرگ و ما گروهىايم قوى بدرستى كه ما آنگاه هراينه زيانكاران. [1]. م: «مملك» [2]. م: «پرستندگان»