12/ 23- 15 15. پس چون كه ببردند برفتند او را با او و آهنگ كردند دل بنهادند كه گردانند او را در تاريكى بن چاه و پيغام كرديم به سوى او هراينه آگاهى دهى ايشان را به كار ايشان اين كار، و ايشان نمىدانند. 16. و آمدند ايشان پدر خويش را شبنگاهى همىگريند. 17. گفتند: اى پدر ما! ما بحقيقت رفتيم پيشى مىگرفتيم به تير انداختن و يا دويدن و اسب تاختن و گذاشتيم يوسف را نزد كالا و رخت خويش، پس بخورد او را گرگ و نه تو هرگز باوردارنده ما را و اگر چه هستيم راستگويان. 18. و آمدند آوردند بر زبر پيراهن او به خونى را دروغدار گفت يعقوب: نه كه آراسته كرد براى شما تنهاى دلهاى شما كارى را در حديث يوسف پس كار من شكيبايى است زيبا بىجزع و بىگله و خداى يارى خواسته شده است بر آنچه صفت همىكنيد مىگوييد. 19. و آمد آمدند كاروانى از سوى مدين بعد از سه روز، پس فرستادند پيش رو به آب آينده خويش را مالك بن ذعر نام پس فرو هشت گذاشت به چاه دول خويش را گفت: آن وارد اى مژده من! اين كودكى است پسرى است. و پنهان داشتند بر ديگران او را آخريانى و نام بضاعت برو نهادند تا ديگران شركت نجويند، و خداى داناست به آنچه همىكنند [1]. 20. و فروختند او را به بهايى كم حرام اندك درمهاى شمرده بيست يا بيست و دو يا چهل و بودند درو از ناخواهندگان. 21. و گفت آنى كه خريد او را يعنى عزيز مصر از مصر مر زن خويش را زليخا: گرامى دار [296] جايگاه بودن او را! شايد كه سود دارد او ما را يا فراگيريم او را به فرزندى. و همچنانت دستگاه داديم مر يوسف را در زمين مصر و تا در آموزيم او را از تعبير خوابها و خداى غلبه كننده است بر كار خويش و لكن بيشتر مردم نمىدانند كمال قدرت او را. 22. و چون كه رسيد يوسف نيروهاى خويش را سى و سه سال داديم او را سخن درست و دانشى، و همچنانت پاداشت دهيم نيكوكاران را. 23. و خواست و به خود خواند او را آن زنى كه او در خانه او بود از تن او و ببست درها را هفت در و گفت بيا كه من ترا ام. گفت: بيناهم پناه خداى، بدرستى كه او خداوند من است نيكو كرد جايگاه باشش مرا بدرستى كه شان نرهد ستمكاران. [1]. م: «همى كنيد»