12/ 40- 32 32. گفت زليخا: پس آنتان آنى است كه نكوهش كرديد مرا در كار او و هراينه خواندم او را به خويشتن از تنش پس او خويشتن نگاه داشت. و سوگند اگر ن [298] كند آنچه فرمايم او را، هراينه در زندان كرده شود او و هراينه باشد او از جمله خواران. 33. گفت يوسف: اى پروردگار من! آن زندان دوستتر است به سوى من از آنچه مىخوانند زنان مرا به سوى آن و اگر نگردانى از من سگالش بد ايشان را، بچسبم بگرايم، ميل كنم به سوى ايشان و باشم از جمله نادانان. 34. پس پاسخ داد او را پروردگار او، پس بگردانيد ازو سگالش بد ايشان را بدرستى كه او، او شنواست دعوت و شكايت دانا به مكر ايشان. 35. باز پس انديشه افتاد رأى شد مر ايشان را از پس آنچه ديدند نشانها را كه هراينه در زندان كنند او را تا هنگامى. 36. و در آمد با او در زندان دو جوان يكى ساقى و ديگر مطبخى، گفت يكى از ايشان دو: بدرستى كه من مىبينم خود را كه مىفشارم مىافشارم مى را انگور را و گفت آن ديگر: بدرستى كه من مىبينم خود را، برمىدارم زبر سر خويش نانى را همىخورد خوردى مرغ مرغان از آن. آگاه كن ما را به تعبير و سر انجام آن كه ما همىبينيم ترا از جمله نيكوكاران در تعبير كردن خواب. 37. گفت يوسف: نيايد شما را خوردنئ كه روزى داده شويد شما دو آن را مگر آگاه كنم من شما دو را به تعبير آن پيش از آن كه آيد شما را. آنتان هست از آنچه آموخت مرا پروردگار من. بدرستى كه من گذاشتهام كيش گروهى را كه نگروند. به خداى و ايشان به آن جهان بازپسين، ايشان ناگروندگانند. 38. و پىروى كردم كيش پدران خويش را ابراهيم و اسحاق و [299] يعقوب، نباشد نشايد و نبايد، نرسد ما را كه انباز آريم به خداى از هيچ چيزى، آنت هست از افزونئ خداى بر ما و بر مردمان و ليكن بيشتر مردمان سپاس دارى نمىكنند. 39. اى دو يار در زندان اى صاحبىّ فى السّجن! ا خدايانى پراكندگان بهترند يا خداى يگانه نيك شكننده كامها. 40. نمىپرستيد از فرود او مگر نامهاى كه نام نهاديد آن را شما و پدران شما، نه فرود آورد خداى به آن از هيچ حجّتى و برهانى. نيست داورى و فرمان مگر خداى را. فرمود كه نپرستيد به يگانگى مگر او را. آنت توحيد و گذاشتن شرك كيش است راست و ليكن بيشتر مردمان نمىدانند.