12/ 58- 49 49. باز پس آيد از پس آنت سالى در آن سال فرياد رسيده شوند باران داده شوند مردمان و در آن سال افشارند انگور و زيتون. [301] 50. و گفت آن پادشاه بياييد آريد مرا به من با او را پس چون كه آمد او را آن فرستاده، گفت يوسف: بازگرد به سوى خواوندت! پس بپرس ازو كه چيست حال كار آن زنانى، آنانى كه بريدند پاره پاره دستهاى خويش را؟ بدرستى كه پروردگار من به سگالش بد ايشان داناست. 51. گفت ملك: چيست چه بود كار شما اى زنان چون آنگاه كه خواستيد يوسف را از تنش؟ گفتند: پاكى مر خداى را، ندانستيم برو از هيچ بدى. گفت زن عزيز زليخا: اكنون پديد آمد راستى، من خواندم فريفتم او را به سوى خود از تنش و بدرستى كه او هراينه هست از جمله راستگويان. 52. يوسف گفت: آنت پرسش تا كه داند ملك براى آنكه كه من خيانت نكردم او را در ناپيدايى غايبانه و تا داند كه خداى راه ننمايد سگالش بد خيانت كنندگان را زانيان را. 53. و بيزار نمىگردانم بىگناه نمىدارم از زلل تن خود را از آن كه تن هراينه نيك فرماينده است به بدى مگر آنك آنكس را كه بخشيد به عصمت همچون ملائكه پروردگار من، بدرستى كه پروردگار من آمرزگار است بخشاينده. 54. و گفت آن پادشاه: آييد آريد مرا به من با او او را تا ويژه گيرم يكتاه گردانم او را براى تن خود، پس چون سخن گفت ملك با او، گفت: كه تو امروز نزد ما جاىگيرى استوارى. 55. گفت يوسف: گردان مرا امين بر گنج خانههاى اين زمين مصر كه من نگهبانم به آنچه به من سپارى دانا ام به آنچه مرا فرمايى. 56. و همچنانت جاىگير كرديم مر يوسف را [302] در زمين، جاى مىگيرد از آن زمين هر جا كه خواهد. مىرسانيم بخشايش خويش را آنى را كه خواهيم و تباه نكنيم مزد نيكوكاران را. 57. و هراينه مزد آن جهان بازپسين بهتر است مر آنانى را كه گرويدند و بودند هستند كه مىپرهيزيدند. 58. و آمد آمدند برادران يوسف، پس در آمدند برو پس بشناخت او ايشان را و ايشان مرو را ناشناسندگانند.