12/ 67- 59 59. و چون ساخته كرد ايشان را با ساختگى ايشان، گفت: آييد آريد مرا با برادرى كه شما راست يعنى بن يامين كه برادر مادرى او بود از پدر شما. ا هيچ نمىبينيد كه من تمام مىدهم پيمانه را و من بهترين فرو آرندگانم و نزل دهندگان و ميزبانان؟ 60. پس اگر نياييد نياريد مرا به من با او او را، پس نه پيمانه پيمودن طعام مر شما را نزد من و گرد مگرديد شهرهاى مرا. 61. گفتند: زود در خواهيم فريبيم ازو پدر او را و بدرستى كه ما هراينه كنندگانيم اين را كه ملك مىفرمايد. 62. و گفت يوسف مر جوانان غلامان خويش را: تعبيه كنيد آخريان و متاع ايشان را در ميان بارهاى ايشان تا مگر ايشان بشناسند آن را چون كه بازگردند به سوى كسان خويش تا مگر ايشان بازآيند. 63. پس چون بازگشتند به سوى پدر خويش، گفتند: اى پدر ما! بازداشته از ما آن پيمانه پيمودن طعام پس بفرست با ما برادر ما را تا پيمانه بستانيم به نام او و بدرستى كه ما مرو را هراينه نگاهبانانيم. 64. گفت يعقوب: ا هيچ استوار دارم بىبيم شوم از شما را برو بن يامين مگر همچنان كه [303] استوار داشتم شما را بر برادر او يوسف از پيش؟ يعنى اين را به امانت به شما نمىدهم پس از آنكه خداى بهتر است از جهت نگاه دارندگى و او بخشايندهترين بخشايندگان است. 65. و چون كه گشادند بار خويش را، يافتند آخريان بهاى غلّه خويش را بازگردانيده شده به سوى ايشان. گفتند: اى پدر ما! چه جوييم افزونى بعد ازين دروغ نگوييم اين كه آخريان بهاى غله ماست بازگردانده شد به سوى ما و بار غلّه آريم كسان خويش را و نگاه داريم برادر خويش را و بيفزاييم به نام بن يامين پيمانه شترى شتروارى را، آنت اشتروار پيمانه است آسان و اندك درين ملك و [1] اين ملك. 66. گفت يعقوب ايشان را: هرگز نفرستم او را با شما تا كه دهيد مرا عهدى، پيمانى استوارى از خداى كه هراينه آييد آريد مرا به من به آن به او مگر كه گرد درآمده شود به شما و هلاك كنند شما را، پس چون كه دادند او را پيمان استوار خويش، گفت يعقوب: خداى بر آنچه مىگوييم نگهبان و گواه است و مطلّع. 67. و گفت يعقوب: اى پسران من! در مياييد به مصر از درى يكى يك در شهر و درآييد از درهاى پراكنده و بىنياز نكنم باز ندارم از شما از قضاى خداى از هيچ چيزى. نيست داورى و فرمان مگر مر خداى راست، برو كار بازگذاشتم سپردم كار خويش خويش را و برو پس كار بازگذاردا گذارندا كار بازگذارندگان. [1]. م: «ر»