12/ 77- 68 68. و چون كه در آمدند به مصر از آنجا كه فرمود ايشان را پدر ايشان، نبود كه بىنياز كند باز دارد از ايشان از قضاى خداى از هيچ [304] چيزى مگر نيازى آرزويى در دل تن يعقوب گزارد به جاى آورد و دل پرداخت آن را. و بدرستى كه او يعقوب هراينه خداوند دانشى است مر آنچه آموختيم او را و ليكن بيشتر مردمان اين ندانند. 69. و چون در آمدند بر يوسف، پناه داد با خويشتن آورد به سوى خويش برادر خويش را بن يامين گفت يوسف: كه من بحقيقت من برادر توام پس باك مدار تو به آنچه بودند ايشان كه همىكردند. 70. پس چون كه ساخته كرد ايشان را در جاى كرد بار ايشان به سازگارى بار ايشان تعبيه كرد مشربه زرين را كه پيمانه غلّه بود در ميان بار برادر خويش بنيامين، باز پس آواز داد آواز دهنده: اى كاروان كاروانيان! بدرستى كه شما هراينه دزدانيد. 71. گفتند و روى آوردند بر ايشان چه چيز را مىجوييد. 72. گفتند: مىجوييم پيمانه اين ملك پادشاه را و هست مر آن را كه آيد آورد به آن را بار اشترى تمام و من به آن پذرفتارم يايندانم. 73. گفتند: سوگند به خداى هراينه دانستيد كه نيامديم تا كه تباهى كنيم در اين زمين مصر و نبوديم دزدان. 74. گفتند كسان يوسف: پس چيست پاداشت آن كس اگر باشيد دروغ گويندگان دروغگويان؟ 75. گفتند: پاداشت او آن است كه يافته شد صواع در ميان بار و رخت او پس او خود پاداشت آن فعل اوست كه او را به بندگى گيرند. همچنانت پاداشت دهيم ستمكاران را دزدان را در دين خود. 76. پس آغاز كرد يوسف به تفتيش باردانهاى جوالها ايشان پيش از باردان برادر او خويش بن يامين باز پس بيرون آورد يوسف آن را [305] از باردان جوال برادر خويش، همچنانت برساختيم براى يوسف. نبود يوسف تا كه گيرد برادر خويش را در كيش پادشاه مگر به اين كه خواهد و دستورى دهد خداى. برداريم از جهت پايهگاهها آنى را كه خواهيم و هست زبر هر خداوند دانش دانايى. 77. گفتند: اگر دزدى كند او عجب نبود پس از آنكه بدرستى كه هم دزدى كرد برادرى كه بود مرو را از پيش، پس پنهان كرد آن كلمه را يوسف در تن دل خويش و آشكارا نكرد آن كلمه را مر ايشان را، گفت در دل خود: شما بدتريد از جهت جايگاه و منزلت و خداى داناتر است به آنچه صفت همىكنيد همىگوييد از حال خويش.