12/ 87- 78 78. گفتند برادران يوسف: اى ملك گرامى بىهمتا غالب! بدرستى كه مرو راست پدرى پيرى بزاد برآمده دل او طاقت فراق او ندارد بزرگ قدر يا سنّ پس گير يكى را از ما به جاى بدل او، بدرستى كه ما همىبينيم ترا از نيكوكاران. 79. گفت يوسف: پناه خداى ازين كه گيريم مگر آنى را كه يافتيم رخت كالاى خود را نزد او، بدرستى كه ما آنگاه هراينه ستمكارانيم. 80. پس چون كه نوميد شدند ازو بيكسو شدند رازگويان به هم. گفت مهتر ايشان روبيل يا يهودا: ا ندانستيد كه پدر شما بدرستى كه گرفت بر شما پيمان استوار از خداى و از پيش آنچه سستى كرديد در كار يوسف؟ پس هرگز فراتر نشوم از زمين تا دستورى دهد مرا پدر من به آن كه ازينجا برخيزم و يا برادر را به قهر بازستانم يا داورى كند خداى مرا و او بهترين داوران است. [306] 81. بازگرديد به سوى پدر خويش، پس گوييد: اى پدر ما! كه بحقيقت پسرت دزدى كرد و گواهى نداديم مگر به آنچه دانستيم كه مشربه را دربار او يافتند و نبوديم مر ناپيدا را و نهانى را نگاه داران. 82. و بپرس اهل آن ديه را آنى كه بوديم در آن و آن كاروان را كه آنى را كه آمديم در آن كاروان كه قومى بودند از كنعان و بدرستى كه ما هراينه راست گويانيم. 83. چون آمدند و گفتند، گفت يعقوب: نه كه آراست مر شما را تنهاى نفسها شما كارى بد را تا برادران را غايب مىكنيد پس كار من شكيبايى است نيكو، شايد امّيد خداى كه بيارد مر ايشان را يوسف و بن يامين و برادر ايشان را همه. بدرستى كه او، او داناست به اندوه دل من براى ايشان درستكار. 84. و برگشت روى بر تافت يعقوب از ايشان و گفت: وا سخت اندوها وا ارمانا بر يوسف و سپيد شد شده بود دو چشم او شش سال هيچ نديد از اندوه پس او پر شده از اندوه و خشم فروخورنده از فرزندان. 85. گفتند فرزندان: به خداى هميشه ياد مىكنى يوسف را تا كه باشى بيمارگران نزار از كار شده يا كه باشى از نيست شدگان. 86. گفت هراينه گله مىكنم و مىنالم سخت اندوه خويش غم گذارى و اندوه خويش به سوى خداى و مىدانم من از خداى آنچه ندانيد شما. 87. اى پسران من! برويد پس خبر جوييد از يوسف و از برادرش بنيامين و نوميد مشويد از رحمت خداى، بدرستى كه او نوميد نشود از رحمت خداى مگر گروه ناگروندگان.