12/ 99- 88 88. پس چون كه در آمدند برو، گفتند: اى بزرگوار! بسود رسيد ما را و كسان ما را گزند گرسنگى و آمديم آورديم [307] به آخريانى ناروا كم و كاست چون پينو و پنير و پشم و روغن، پس بده تمام ما را پيمانه پيمودن را و صدقه كن ببخش بر ما به دادن برادر ما كه بحقيقت خداى پاداشت دهد صدقه دهندگان را بخشندگان. 89. گفت عزيز: ا دانستيد چه كرديد به يوسف و برادر او بن يامين چون آنگاه كه شما نادانانيد به عاقبت. 90. گفتند: ا بحقيقت تو هراينه تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من بنيامين است هراينه منّت نهاد خداى بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزد از معاصى و شكيبايى كند بر بلاها پس خداى تباه نكند مزد نيكوكاران را. 91. گفتند: سوگند به خداى، هراينه برگزيد ترا خداى بر ما به علم و حلم و جمال و مملكت و بدرستى كه بوديم هراينه گناهكاران تو آن كن كه از تو سزد. 92. گفت: نه سرزنشى بر شما امروز، بيامرزد خداى مر شما را و او بخشايندهتر بخشايندگان. 93. برويد به پيرهن من اين پس اندازيد آن را بر روى پدر من گردد بينا و آييد مرا به كسان خويش همهگان. 94. و چون جدا شد كاروان، گفت پدر ايشان: كه من هراينه مىيابم بوى يوسف را اگر نه كه خوانيد مرا فرتوت. 95. گفتند: سوگند به خداى بدرستى كه تو هراينه در گم بودگى خود ديرينه. 96. پس چون كه آمد مژده دهنده، انداخت آن را بر روى او پس گرديد بينا. گفت: ا نگفتم مر شما را كه من [308] مىدانم از خداى آنچه ندانيد. 97. گفتند: اى پدر ما! آمرزش خواه براى ما گناهان ما را كه ما بوديم گنهكاران. 98. گفت: زود آمرزش خواهم براى شما از پروردگار خويش، بدرستى كه او، او آمرزگار است بخشاينده. 99. پس چون در آمدند بر يوسف پناه داد به خويش پدر و مادر خويش را و گفت: در آييد مصر اگر خواهد خداى بىبيمان.