اى پدر از آن شهر و قافله كه ما در آن بوديم جويا شو تا راستى گفتار ما بر تو معلوم گردد (82) يعقوب گفت بلكه زينت و جلوه داده براى شما نفسهايتان كارى را باز هم صبر نيكو پيش گيرم اميد است خدا ايشان را بمن بازرساند كه اوست خدايى دانا و درستكار (83) آن گاه يعقوب روى از آنها برگردانيد و گفت وا اسفا بر فراق يوسف و سفيد شد ديدگان او از اندوه و داغ دل بنهفت (84) فرزندانش بملامت گفتند بخدا سوگند آن قدر دايم ياد يوسف كنى تا از غصه فراقش مريض شوى و يا خود را بدست هلاك سپارى (85) يعقوب بفرزندان گفت من با خدا غم دل گويم و از لطف بيحساب خدا چيزى دانم كه شما نميدانيد (86) اى فرزندان برويد بمصر و از حال يوسف و برادرش جويا شويد و نااميد نشويد از رحمت خدا همانا نوميد نميشود از رحمت پروردگار جز طايفه كافران (87)