چون فرزندان يعقوب بامر پدر بمصر وارد شدند حضور شاه رفته و گفتند اى عزيز مصر، ما و خانواده ما گرفتار سختى معيشت و قحط و فقر شدهايم با متاعى بيمقدار و پست آمدهايم تا از كرم خود خواربار بما عطا نموده و صدقه بدهى و البته خداوند بكسانى كه صدقه ميدهند جزاى خير و پاداش نيك خواهد داد (88) يوسف به برادرانش گفت كه با برادر خود يوسف از روى نادانى چه كردهايد؟ (89) برادران گفتند آيا واقعا تو همان يوسفى؟ گفت بلى من يوسفم و اين بنيامين برادرم ميباشد كه خداوند بفضل خويش بر ما منت نهاده و البته هر كس پرهيزكارى و صبر پيشه كند خداوند مزد نيكوكاران را ضايع نميكند (90) برادرانش گفتند خداوند محققا ترا بمقام عزت و بزرگى برگزيده و ما درباره تو بد كردهايم (91) يوسف گفت امروز ديگر نبايد متاثر و شرمنده باشيد من از شما گذشتم و خداوند هم شما را خواهد بخشيد و خداوند مهربانتر از هر مهربانى است (92)