بموسى گفت آيا من بتو نگفتم كه تو نميتوانى شكيبا باشى (72) موسى گفت نسبت بآنچه فراموش كردم مرا بازخواست مكن و تكليف سخت و طاقت فرسا بمن منما (73) مجددا براه افتادند تا بكودكى برخورد كردند بيدرنگ آن پسر را بقتل رساند موسى برآشفت و گفت چرا نفس محترمى را بدون آنكه كسى را كشته باشد كشتى حقيقة مرتكب امر عجيبى شدى (74) بموسى گفت آيا من بتو نگفتم كه تو طاقت شكيبايى و صبر ندارى (75) موسى گفت اگر بعد از اين از تو چيزى بپرسم ديگر ترك رفاقت با من بنما كه ديگر عذرى براى آن باقى نميماند (76) و دوباره براه افتادند تا بدهى رسيدند و از ساكنين آن درخواست خوراكى نمودند و آنها از دادن غذا و پذيرايى ايشان خوددارى و امتناع كردند بناچار از آبادى خارج شده و موقع خروج ديوارى شكسته ديدند و آن مرد دانشمند بمرمت آن پرداخت كه از سقوط و افتادنش جلوگيرى شود موسى اعتراض كرد و گفت شايسته آن بود كه در قبال تعمير اين ديوار مزدى ميگرفتى كه با پول آن تهيه غذايى ميكرديم (77)