نام کتاب : تاریخ اسلام در عصر امامت امام عسکری نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 30
پرسشهايى مطرح كرديم و به حضور آن حضرت فرستاديم. مرد
ناصبى نيز بدون مداد چيزهايى نوشت و آن را در لابهلاى نامهها گذاشت. امام (ع) پاسخ
نامهها را داد و در كاغذى جداگانه، اسم آن فرد و پدر و مادرش را نيز نوشته، براى ما
فرستاد. وقتى آن مرد، اين كرامت را از امام (ع) ديد، بىهوش شد و چون به هوش آمد به
امامت آن حضرت اعتراف كرد. [1]
«على بن محمد بن حسن» مىگويد:
همراه گروهى از شيعيان از اهواز به قصد ديدار امام عسكرى
(ع) خارج شديم. خليفه براى بدرقه امير بصره (موفّق كه براى سركوبى شورش صاحب زنج) بيرون
آمده بود. ما نيز بيرون آمديم تا امام عسكرى را به هنگام بازگشت ديدار كنيم. چون ديده
بوديم كه او نيز همراه خليفه بيرون رفته است.
در بازگشت، چون امام (ع) به ما نزديك شد، ايستاد و عمامه
از سر برداشت و آن را بر دست گرفت و دست ديگرش را بر سر كشيد و به چهره فردى از ما
(نگريست و) تبسّم كرد. آن مرد جلو آمد و گفت: «گواهى مىدهم كه تو حجّت خدا و برگزيده
اويى».
ما از سخن او در شگفت شديم و گفتيم: فلانى تو را چه شده
است؟! وى گفت: من در امامت آن حضرت ترديد داشتم؛ در دل گفتم، هنگام بازگشت اگر عمامه
خود را از سر برداشت، او بطور قطع امام است و من به امامتش معتقد مىشوم. [2]
«على بن جعفر» از حلبى چنين نقل مىكند:
ما در «سامرّا» گرد آمديم تا امام عسكرى را زيارت كنيم.
در اين هنگام توقيع آن حضرت به ما رسيد كه هيچ يك از شما به من سلام نكنيد و نيز با
دست به من اشاره نكنيد كه بر جانتان ايمن نخواهيد بود.
(راوى مىگويد:) در كنار من جوانى ايستاده بود. پرسيدم
از كجايى؟ گفت: از مدينه. گفتم:
اينجا چه مىكنى؟ گفت: مردم در مورد امامت امام عسكرى
(ع) دچار اختلاف شدهاند؛ من اينجا آمدهام تا آن حضرت را از نزديك ببينم و از او نشانه
و برهانى بر امامت مشاهده كنم تا قلبم آرامش پيدا كند و من از نوادگان ابوذر غفارى
هستم.