امام حسين عليه السلام در بين راه كوفه نامهاى به حبيب
بن مظاهر نوشت و او را به يارى فراخواند. قبل از اينكه نامه به دست حبيب برسد، او
و همسرش غذامى خوردند. ناگاه غذا در گلوى حبيب گيركرد. همسرش گفت:
اين نشانه آن است كه بزودى نامه ارزنده اى از شخص بزرگوارى
به دست ما خواهد رسيد.
در اين هنگام پيك امام در زد و نامه را به حبيب داد. حبيب
گفت: الله اكبر، راست گفتى! حبيب نامه را خواند و همسرش را از مضمون آن آگاه كرد.
همسرش گفت: اى حبيب تو را به خدا در يارى امام حسينكوتاهى
مكن.
حبيب جواب داد: آرى مى خواهم بروم تا كشته شوم و محاسنم
از خون گلويم رنگين شود. عموزادگان حبيب از تصميم او مطلع شده، و همگى نزد او آمدند
تا او رامنصرف كنند. حبيب كه مصلحت را در كتمان نمودن قصد خود مى ديد، منكر چنين تصميمى
شد. همسرحبيب كه گفتوگوى آنها را شنيد، نزد او آمد و گفت: اى حبيب! آيا كراهت دارى
كه به يارى ابا عبدالله عليه السلام برخيزى؟
حبيب براى اينكه او را بيازمايد گفت: «آرى.» همسرش به
گريه افتاد و گفت:
اى حبيب! آيا سخن رسول خدا را در حق امام حسين عليه السلام
و برادرش امام حسن عليه السلام فراموش كرده اى كه فرمود: اين دو فرزندم سيد جوانان