نام کتاب : تاريخ اسلام در عصر امامت على نویسنده : پژوهشکده سپاه پاسداران جلد : 1 صفحه : 124
هنگامى
كه پرچم را به وى داد از روى مزاح فرمود: آيا نمىترسى كه يك چشمى [1] ترسو باشى؟
عرض كرد:
«خواهى
دانست اى اميرمؤمنان عليه السلام. سوگند به خدا چنان جمجمههاى آنان را درهم پيچم؛
بسان كسى كه قصد رفتن به دنياى ديگرى را دارد.»
سپس
نيزهاى گرفت و به شدّت تكان داد تا شكست. نيزه ديگرى برايش آوردند ولى چون خشك
بود انداخت. سرانجام نيزه نرمى خواست و پرچم خود را بر آن آويخت و حمله خود را به
سمت خيمهاى كه معاويه و عمروعاص و ياران معاويه در آن بودند، متمركز ساخت. آن روز
بقدرى كشتار زياد بود كه هيچ كس مانند آن را نديده بود و بخاطر نمىآورد. [2]
آخرين
بار كه اميرمؤمنان عليه السلام پرچم سياه را به هاشم داد و از او خواست جنگ را
يكسره كند، به او فرمود: «اى هاشم! تا چند بايد بخورى و بياشامى؟» عرض كرد: «چندان
در اين راه جهاد خواهم كرد كه ديگر بر نگردم.» فرمود: در برابر تو ذِى الْكَلاعْ
است، و در نزد او مرگ است، مرگ سرخ».
«هاشم»
پيش رفت و چون به معاويه نزديك شد. معاويه پرسيد: «اين كيست كه در حال پيشروى
است؟» گفته شد: «هاشم مرقال [3] است» گفت: «همان يك چشم بنى زهره؟
هاشم
همراه يارانش كه از قاريان قرآن و عاشقان لقاى پروردگار بودند، چندين بار صف دشمن
را درهم شكست، تا وقتى كه به پرچم طايفه «تَنوُخ» رسيد. حدود ده نفر از دلاوران
آنان را به هلاكت رسانيد و پرچمدار معاويه را نيز كه فردى از طايفه «عُذْرَهْ» بود
كشت. آنگاه ذُوالْكَلاع به جنگ او برخاست و در اثر ضرباتى كه ميان آن دو ردّ و بدل
شد هر دو كشته شدند. فرزندش «عبداللَّه» بىدرنگ بيرق پدر را برداشت و به جهاد
[1] -حضرت
اشاره دارد به آنكه مرقال يكى از دو چشم خويش را از دست داده بود