نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 212
محمّد همراه بزرگان يارانش كشته شدهاند. اين شتر پيامبر
است كه ما آن را مىشناسيم [1] و اين «زَيْد» است كه از شدّت ترس نمىداند چه بگويد.»
[2]
«اسامَةِ بْنِ زَيْد» با شنيدن شايعات دروغين منافقان،
نسبت به بشارت پدرش دچار ترديد شد. نزد او رفت و گفت: «پدرجان آيا آنچه مىگويى حقيقت
دارد؟». گفت: «آرى، اى پسرم آنچه مىگويم حقّ است.» «اسامه» پيش آن منافقى كه گفته
بود: «رسول خدا و همه يارانش كشته شدهاند، برگشت و گفت:
«تو عليه پيامبر (ص) و مسلمانان شايعه پراكنى مىكنى.
به محض آنكه آن حضرت برسد تو را دستگير كرده گردن خواهد زد.»
منافق از اين سخن به وحشت افتاد و گفت: «اين چيزى است
كه من هم از مردم شنيدهام.» [3]
3- پيامبر اكرم (ص) دستور داد «غنائم» را در جايى جمع
كنند. به هنگام تقسيم، بين سپاهيان اختلاف نظر پيدا شد. رسول خدا (ص) مصلحت ديد آنها
را تقسيم نكند تا دستورى از سوى خدا برسد. تا آنكه سوره «انفال» نازل شد و تكليف آنها
را مشخصّ كرد و همه را از آنِ خدا و پيامبر (ص)، در منزل «سَيَر» [4] غنائم را ميان
سپاهيان تقسيم كرد. [5]
اسَرا را نيز در ميان ياران خود پراكنده ساخت و فرمود:
با اسيران به نيكى رفتار كنيد.
يكى از اسيران «ابُو عَزيزِ بْنِ عُمَيْر»»، برادر «مُصْعَبْ»
بود. او مىگويد:
«من اسير يكى از انصار بودم. برادرم «مُصْعَب» بر ما
گذشت، به آن مرد انصارى گفت: او را محكم بگير و رها مكن كه مادرى توانگر دارد، شايد
[1] . «زَيْد بْنِ حارِثَه» با شتر رسول خدا (ص) براى
اين مأموريت آمده بود