نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 232
در اردوگاه لشكر توحيد
رسول خدا (ص) در گردنه شَيْخان اردو زد و «مُحَمَّدِ بْنِ
مَسْلَمَة» را با پنجاه نفر مأمور حفاظت از اردوگاه سپاه اسلام كرد.
در اين نقطه، نوجوانانى داوطلب جهاد، به حضور وى آمدند
و براى شركت در جنگ از آن حضرت اجازه خواستند رسول خدا با شركت آنان در جنگ موافقت
نفرمود. به حضرت گفتند: رافِعِ بْنِ خَديج تيرانداز و كماندار ماهرى است. او نيز كفشهاى
بلندى پوشيده و تظاهر به قد بلندى مىكرد. رسول خدا (ص) به رافع اجازه شركت داد «سَمُرَةِ
بْنِ جُنْدَب» اعتراض كرد و گفت: من از رافِع قوى ترم، حاضرم با او كشتى بگيرم. رسول
خدا (ص) فرمود: «كشتى بگيريد.» سَمْرَه، رافِع را بر زمين زد و رسول خدا به وى نيز
اجازه شركت داد. [1]
«عَبْدُاللَّه بْن جَحْش» به پيامبر (ص) عرض كرد: «اى
رسول خدا! دشمن آنجا اردو زده است، من قبلًا از خداى عزّوجل تقاضا كردهام فردا كه
با دشمن درگير شويم، مرا بكشند و شكمم را بدرند و پيكرم را مُثْلَه كنند تا خدا را
با چنين وضعى ديدار كنم. و هنگامى كه از من بپرسد: در چه راهى با تو چنين كردهاند؟
بگويم: در راه تو، اى خدا.» [2]
«عَمْرو بْنِ جَمُوح» مردى لنگ بود. او چهار پسر داشت
كه همراه پيامبر (ص) در جنگها مثل شير مىجنگيدند. چون جنگ احد پيش آمد، خويشاوندانش
مانع شركت وى شدند و به او گفتند: پايت لنگ است و وظيفه جهاد از دوش تو برداشته شده
است. به علاوه پسرانت با پيامبر به جنگ مىروند. او گفت: «آنان به بهشت بروند و من
اينجا پيش شما بمانم؟! همسرش او را ديد كه سلاح برگرفته زير لب اين دعا را مىخواند:
«خدايا، مرا بخانهام برمگردان». پسرانش به او اصرار كردند كه از شركت در جنگ خوددارى
كند. او به خدمت پيامبر رفت و گفت: «اى رسول خدا، پسرانم مىخواهند نگذارند در اين
جنگ تو را همراهى كنم بخدا آرزوى من اين است كه پاى لنگم را بر