نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 233
زمين بهشت بسايم.
پيامبر (ص) فرمود: «خداوند متعال تو را معذور داشته و
وظيفه جهاد از دوش تو برداشته شده است.» او نپذيرفت و در نتيجه رسول خدا به پسران وى
فرمود: «گناهى بر شما نيست اگر مانع او نشويد، شايد خدا شهادت را نصيب او گرداند.»
[1] آفتاب غروب كرد و بلال اذان گفت. رسول خدا (ص) با رزمندگان اسلام نماز جماعت بجاى
آورد. در آن سو، در اردوگاه دشمن، عِكْرِمَةِ بْنِ ابى جَهْل با سوارانى مأمور حفاظت
از اردوگاه خود شدند. [2]
خيانت منافقان
رسول خدا (ص) سحرگاهان از «شيخان» بسوى احد (6 كيلومترى
مدينه) حركت، كرد. در محل «شوط» «عَبْدُاللَّه بْنِ ابَىِّ بْنِ سَلُول» رهبر منافقان
با سيصد نفر از هوادارانش به مدينه بازگشت. او براى توجيه بهانه خويش گفت: «محمد حرف
جوانان را شنيد و گفتار ما را نشنيده گرفت. اى مردم! ما نمىدانيم براى چه بايد خود
را به كشتن دهيم؟» «عَبْدُاللَّه بْنِ عَمْروبْنِ حَرام» بدنبالشان افتاد و گفت: «اى
قوم، از خدا بترسيد و در چنين موقعى كه دشمن نزديك شده است، قبيله خود و پيامبر خدا
را تنها نگذاريد.» گفتند: «ما اگر مىدانستيم جنگى پيش مىآيد شما را رها نمىكرديم،
اما مىدانيم جنگى رخ نخواهد داد.»
«عَبْدُاللَّه بْنِ عَمْرو» كه از آنان نااميد شده بود،
گفت: «اى دشمنان خدا! خداوند شما را از رحمت خود دور كند، به همين زودى خدا پيامبرش
را از شما بى نياز مىكند.»
بدنبال حركت اين سيصد نفر، قبيله «بَنى حارِثَه» و «بَنى
سَلِمة» نيز از نبرد سست شدند و خيال بازگشت داشتند كه خداوند استوارشان داشت. [3]