نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 252
زنان به او گفت: «شايد بار شترت سنگين است؟». هند جواب
داد: «نه، او به خوبى بار دو شتر را حمل مىكند.» شتر را به سوى احد باز گرداند. شتر
به آسانى راه مىرفت. هند با خود گفت: «اين ديگر چه رازى است؟» نزد رسول خدا (ص) شتافت
و ماجرا را بيان كرد.
رسول خدا (ص) از هند سؤال كرد:
«وقتى همسرت از خانه بيرون آمد از خدا چه خواست؟» هند
جواب داد: اى رسول خدا! او به هنگامى كه از خانه خارج مىشد گفت: «خداوندا مرا بخانهام
باز مگردان!» رسول خدا (ص) فرمود: دعاى شوهرت مستجاب شده است. خداوند نمىخواهد اين
جنازه بسوى خانه بازگردد. هر سه جنازه را در احد بخاك بسپار و بدان كه اين سه نفر در
سراى ديگر پيش هم خواهند بود.»
هند در حالى كه آرام مىگريست، گفت: «اى پيامبر! از خدا
بخواه كه من نيز پيش آنها باشم.» [1]
به سوى مدينه
چون رسول خدا (ص) از دفن ياران شهيدش فراغت يافت، دستور
حركت بسوى مدينه را صادر فرمود. بسيارى از مسلمانان زخمى بودند. چهارده زنى كه با فاطمه
زهرا سَلام اللَّه عَلَيْها براى مداواى زخميان به احد آمدند همراه او بودند.
عدّهاى براى ديدار و استقبال از پيامبر (ص) از شهر بيرون
شدند تا از سلامت رسول خدا (ص) اطمينان يابند. زنى از طايفه «بَنى دينار» شوهر و برادر
و پدرش به شهادت رسيده بودند. چون خبر شهادت عزيزانش را به او دادند گفت: «از رسول
خدا (ص) چه خبر؟» گفتند: حال رسول خدا خوب است.» گفت: «پس بگذاريد خودم او را به بينم.»
وقتى پيامبر خدا (ص) را زنده و سالم ديد گفت: «اى رسول خدا! بعد از آنكه تو زندهاى
هر مصيبتى با وجود تو ناچيز خواهد بود.» [2]