نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 256
حَنْظَلَه قصد داشت با دختر «عَبْدُ اللَّه بْنِ ابَىّ»
عروسى كند. اين عروس و داماد برخلاف پدرانشان كه كافر و منافق بودند، ايمانى عميق به
اسلام و پيامبر (ص) داشتند. هنگامى كه نداى دعوت به جبهه در گوش حَنْظَلَه طنين انداز
شد، متحير شد كه چه كند؟ اينك مراسم عروسى بر پا شده است. آيا به حجله رود؟ يا به جبهه؟
بهتر آن ديد كه از رسول خدا (ص) اجازه بگيرد تا شب زفاف را در مدينه بماند و فرداى
آن روز، خود را به ميدان نبرد برساند.
پيامبر، (ص) آن شب را براى انجام مراسم عروسى به او اجازه
داد. بامدادان آن شب، پيش از آنكه غسل جنابت كند، از نوعروس عزيزش خداحافظى كرد تا
راه جبهه را در پيش گيرد. اشك در چشمان نوعروس حلقه زد و از شوهرش خواست چند دقيقهاى
صبر كند. سپس چهار نفر از همسايگان را گواه گرفت كه ميان او و شوهرش عمل آميزش انجام
گرفته است. حَنْظَلَه ديگر بار خداحافظى كرد و به سوى جبهه رفت.
عروس، رو به شاهدان كرد و گفت: ديشب در خواب ديدم كه آسمان
شكافت و شوهرم داخل آن شد. سپس آسمان به هم آمد. من احساس مىكنم كه او به شهادت مىرسد.
حَنْظَلَه به جمع سپاه اسلام پيوست و به سوى ابوسفيان
حمله كرد و با شمشيرى كه بر پيكر اسب او زد او را نقش بر زمين ساخت. با داد و فرياد
ابوسفيان، گروهى از مشركان به كمكش شتافتند و ابوسفيان توانست از مهلكه سالم بگريزد.
يكى از سپاهيان دشمن نيز، نيزهاى به حَنْظَلَه زد. حَنْظَلَه عليرغم جراحت شديد به
آن نيزه دار حمله كرد و با شمشير، او را به قتل رساند. اما زخم نيزه عاقبت كار خود
را كرد و حَنْظَلَه در حجله خون با عروس شهادت هم آغوش شد.
پيامبر (ص) فرمود: «من مشاهده كردم كه فرشتگان، حَنْظَلَه
را غسل مىدادند.» از اين نظر او را «حَنْظَلَه غَسيلُ الْمَلائِكَة» ناميدند. [1]
[1] . سيره ابن هشام، ج 2، ص 74 و بحارالانوار، ج 20،
ص 57 و مغازى واقدى، ج 1، ص 273
نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 256