نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 347
ابوسفيان گفت: «خُزاعه كمتر از آنند كه چنين آتشى روشن
كنند و چنين اردوئى تشكيل دهند.»
عبّاس سخنان آنها را قطع كرد و گفت: ابُوسُفْيان!
ابُوسُفْيان صداى عباس را شناخت و فوراً گفت: «عباس! تو
هستى؟ چه مىگوئى» عباس پاسخ داد: «بخدا قسم! اين آتشها مربوط به سپاهيان رسول خداست.
او با لشكرى نيرومند و شكستناپذير بسوى قريش آمده است و هرگز قريش تاب مقاومت در برابر
او را ندارند.»
با سخنان عباس، ترس بيشترى به دل ابُوسُفْيان افتاد و
در حالى كه به شدت از ترس مىلرزيد گفت: «عباس! پدر و مادرم فدايت! به من بگو چه كنم؟
عباس كه ديد سخنانش مؤثر واقع شده است گفت: «تنها چاره اين است كه همراه من به ملاقات
رسول خدا بيائى و از او امان بخواهى وگرنه جان همه قُرَيْش در خطر است.»
سپس او را بر استر خويش سوار كرد و روانه اردوگاه سپاه
اسلام گرديد. [1]
رهبر مشركان در چنگ مؤمنان
عباس، ابُوسُفْيان را از ميان اردوگاه عظيم سپاه اسلام
عبور داد. سپاهِ اسلام، عباس و استر مخصوص پيامبر را كه بر آن سورا بود مىشناختند
و از عبور او مانع نمىشدند و راه را برايش مىگشودند. در نيمه راه، چشم «عُمَر» به
ابُوسُفْيان افتاد. خواست او را در همانجا به قتل برساند اما چون عباس او را امان داده
بود منصرف شد. تا اينكه عباس و ابوسفيان نزديك خيمه رسول خدا از اسب پياده شدند. عباس
با كسب اجازه از محضر رسول خدا (ص) وارد خيمه پيامبر (ص) شد. در حضور رسول خدا (ص)
بين «عَبّاس» و «عُمَر» بر سر ابوسفيان درگيرى لفظى پيش آمد. عُمَر اصرار مىكرد كه
ابوسفيان دشمن خداست و بايد در همين لحظه كشته شود. ولى عباس مىگفت: «من به او امان
دادهام.»