نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 348
رسول خدا (ص) فرمان داد تا ابوسفيان را در خيمهاى بازداشت
كنند و صبح او را نزدش بياورند. صبحگاه، عباس، ابوسفيان را به حضور پيامبر (ص) آورد.
هنگامى كه چشم رسول خدا (ص) به ابوسفيان افتاد فرمود: «آيا وقت آن نشده كه بدانى خدائى
جز خداى يكتا نيست؟!»
ابوسفيان پاسخ داد: «پدر و مادرم فداى تو باد، چقدر بردبار
و كريم و با بستگان خود مهربانى! من اكنون دريافتم كه اگر خدائى غير از خداى واحد بود
ما را يارى مىداد.»
وقتى به يگانگى خدا اعتراف كرد، حضرت فرمود: آيا وقت آن
نرسيده كه بدانى من پيامبر خدا هستم؟! «ابوسفيان گفت: من در رسالت شما در ترديد هستم.
عباس از اين ترديد ابوسفيان ناراحت شد و به او گفت: «اگر اسلام نياورى، جانت در خطر
است.» ابوسفيان به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر (ص) شهادت داد [1] و به ظاهر، در سلك
مسلمانان درآمد، هر چند در واقع هيچگاه مؤمن نشد.
رسول خدا (ص) مىدانست كه اكنون موقع رها ساختن ابوسفيان
نيست. چه اينكه شايد او به مكه رود و توطئه كند. بدين خاطر بايد قدرت اسلام را بخوبى
مشاهده كند و تصميم سپاه اسلام را در فتح مكه با همه وجود احساس كند و اين خبر را به
ساير مشركان قريش برساند تا همه سران، انديشه مقاومت را از سر بدر كنند.
براى اين منظور، ابوسفيان را در تنگهاى نگاه داشتند.
سپاه ده هزار نفرى اسلام، غرق در سلاح و تجهيزات، در واحدهاى منظم از مقابلش گذشتند.
نعره تكبير مجاهدان اسلام به هنگام رژه نظامى، در كوههاى مكه و دشت، طنين انداز بود.
قلب مجاهدان از شوق مىتپيد.
عظمت واحدهاى مسلّح سپاه اسلام، آنچنان ابوسفيان را هراسناك
ساخته بود كه بى اختيار رو به عباس كرد و گفت: «هيچ قدرتى نمىتواند در برابر اين نيروها