نام کتاب : زندگانی امام حسین نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 78
حقّانيّت
راه خود و رسالتى كه در پيشگاه خداوند و پيامبرش نسبت به آن حضرت دارند متوجّه
سازد.
امام (ع)
پيكى نزد پسر سعد فرستاد و پيام داد كه مىخواهم با تو ملاقات كنم.
فرماندهان
دو سپاه شبانه با هم ديدار كردند. «عمر سعد» كه قلباً متمايل به جنگ با فرزند
پيامبر (ص) نبود، تحت تأثير سخنان امام (ع) قرار گرفت. پس از بازگشت به اردوگاه
خويش، بى درنگ نامهاى به «ابن زياد» نوشت و با افزودن دروغى از زبان امام (ع)-
مبنى بر پذيرش بازگشت به يكى ازمرزهاى اسلامى و يابيعت بايزيد- او را به قبول
پيشنهاد امام (ع) تشويق كرد. [1]
در
ملاقات ديگرى كه ميان امام (ع) و «عمرسعد» رخ داد، امام (ع) خطاب به وى فرمود:
«واى بر
تو اى پسر سعد! آيا ازخدايى كه به سوى او بازخواهى گشت نمىترسى! چگونه با من
مىجنگى و حال آنكه مىدانى من پسر چه كسى هستم؟ اين گروه را رها كن و با من باش.»
عُمر سعد
كه عشق حكومت «رى» او را كر وكور كرده بود، در پاسخ امام (ع) به عذرها و بهانههاى
واهى- از قبيل اينكه مىترسم خانهام راخراب كنند، دارائيم را ضبط نمايند و زن و
فرزندم را مورد تعرّض قرار دهند- متوسّل شد و از اين سعادت بزرگ محروم گشت. [2]
3- امام
حسين (ع)- علاوه بر ارشاد فرمانده سپاه دشمن- درفرصتهاى مختلف در برابر كوفيان
قرار مىگرفت و آنان را به گزينش راه حق و ترك راهى كه در پيش گرفتهاند فرا
مىخواند. به عنوان نمونه، پس از كنترل شريعه فرات توسّط سپاهيان «يزيد»، امام (ع)
در حالى كه بر شمشير خود تكيه داده بود پس از معرّفى خويش و توجّه دادن كوفيان به
مسأله رستاخيز، فرمود:
«چرا
خون مرا حلال مىدانيد! در حالى كه پدر من صاحب حوض (كوثر) است و مانند كسى كه
شتران تشنه را از آبشخور طرد مىكند، افرادى را از آن دور مىنمايد. روز قيامت
پرچم «حَمد» در دست پدر من مىباشد.» [3]