نام کتاب : زندگانی امام حسین نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 80
چون اين
نامه درنهم محرّم به دست «عمرسعد» رسيد، «شمر» او را تحت فشار قرارداد و گفت:
«اكنون با فرمان امير چه مىكنى؟ اجرا مىكنى يا كنار مىروى؟» عمر گفت: اجرا
مىكنم. سپس فرمان حمله را صادر كرد: «اى سواران خدايى! سوار شويد كه بهشت در
انتظار شماست.» سواران آماده شدند و به سوى اردوگاه حسينى پيش تاختند.
امام
حسين (ع) پس از آگاهى از پيشروى دشمن، برادر خود حضرت «عباس» را مأمور كرد تا از
علّت پيشروى دشمن جويا شود. «ابوالفضل (ع)» همراه بيست سوار در برابر كوفيان قرار
گرفت و پرسيد: «چه حادثهاى پيش آمده و چه مىخواهيد؟» گفتند: فرمان امير رسيده:
يا تسليم، يا جنگ!. «عبّاس (ع)» جريان را به عرض امام (ع) رسانيد. امام (ع) فرمود:
«به سوى
آنان بازگرد، اگر توانستى شرّ آنان را امشب از ما دور كن و جنگ را به فردا بينداز
تا ما شب را به نماز و دعا و استغفار سپرى كنيم، خدا مىداند كه من نماز، تلاوت
قرآن، دعاو استغفار را دوست مىدارم.»
«عبّاس»
بازگشت و با دشمن به گفتگو پرداخت. نماينده «عمرسعد» نزد حسين (ع) آمد و گفت:
«امشب
را به شما مهلت مىدهيم. اگر تسليم شديد شما را نزد اميرمان «عبيداللّه» مىبريم
وگرنه رهايتان نخواهيم كرد.» [1]
روز عاشورا
سپيده دم
روز جمعه، دهم محرّم سرزد. امامحسين (ع) نماز صبح را با يارانش گزارد.
هنوز از
تعقيب نماز فارغ نشده بودند كه طبل جنگ دشمن به صدا در آمد و گروهى از آنان به
اردوگاه امام (ع) نزديك شده، فرياد برآوردند: ياجنگ، يا تسليم- پسرمرجانه!.
امام (ع)
از خيمه بيرون آمد، ديد بيابان آكنده از نيروى سواره و پياده است. [2] روبه