عمر پس
از اين دستور «صهيب» و «ابىطلحه» را خواست و به آنان گفت:
با پنجاه
نفر مسلح، اين چند نفر را براى امر خلافت دعوت كنيد و بالاى سر آنان باشيد، اگر
پنج نفر آنان به يكى رأى دادند و نفر ششم مخالفت كرد، گردن او را بزنيد و همچنين
اگر چهار نفر يك طرف و دو نفر، طرف ديگر بودند، آن دو نفر را به قتل برسانيد و اگر
سه نفر آنان يكى و سه نفر ديگر، شخص ديگرى را انتخاب كردند، فرزندم «عبداللَّه»
قضاوت كند و به نفع هر كدام حكم كرد، او مقدّم است و اگر قضاوت «عبداللَّه» را
نپذيرفتيد، حق با آن دستهاى است كه «عبدالرحمن بن عوف» در ميان آنان است و اگر آن
دسته، انتخاب اين دسته را نپذيرفتند، آنان را به قتل برسانيد.
اميرمؤمنان
عليه السلام پس از شنيدن سخنان عمر، به عمق قضيه پى برد و در ملاقات خود با
«عبداللَّه بن عباس» فرمود: «عَدَلَتْ عَنَّا» خلافت از خاندان ما بيرون رفت.
«عبداللَّه» پرسيد: اين سخن را از كجا مىگويى؟ حضرت فرمود: «از تركيب اين شورا و
اينكه مرا در كنار «عثمان» قرار دادند، چرا كه «سعد بن ابى وقّاص» هرگز با پسر
عموى خود «عبدالرّحمن بن عوف» مخالفت نخواهد كرد و رأى اين دو نفر يكسان است و
عبدالرحمن هم داماد عثمان است و همديگر را فراموش نمىكنند، يا «عبدالرحمن» خلافت
را به عثمان واگذار مىكند يا عثمان آن را به عبدالرحمن مىدهد.
جلسه
شورا، تشكيل شد. زبير و طلحه به نفع حضرت على عليه السلام و عثمان كنار رفتند و
همچنان كه اميرمؤمنان پيشبينى كرده بود، «سعد بن ابىوقّاص» گفت: «عبدالرحمن» هر
كس را انتخاب كرد، من با او موافقم.
«عبدالرحمن»
پس از پارهاى مذاكره با ديگران، مردم را در مسجد جمع كرد و رو به اميرمؤمنان
نموده، گفت: «من خلافت را به تو واگذار