نام کتاب : بررسی فقهی خروج از حاکمیت دینی نویسنده : فرازی، صادق جلد : 1 صفحه : 116
صعصعه
مىگويد: بر آنان وارد شدم. نخست، نزد طلحه رفتم. نامه را به وى دادم و پيام را
رساندم كه او گفت: اينك؟ حال كه جنگ، پسر ابوطالب را در تنگنا قرار داده با ما
نرمى مىكند؟
سپس نزد
زبير آمدم و او را نرمخوتر از طلحه يافتم. سپس نزد عايشه رفتم. او را در رسيدن به
شر، از همه شتابندهتر يافتم. عايشه گفت: آرى، براى خونخواهى عثمان قيام كردهام و
به خدا سوگند كه به يقين و به طور حتم، چنين خواهم كرد!
به سوى
اميرمؤمنان بازگشتم و پيش از ورود به بصره، او را ملاقات كردم. فرمود: «چه خبر، اى
صعصعه؟». گفتم: اى امير مؤمنان! گروهى را ديدم كه جز پيكار با تو، چيزى
نمىخواهند. فرمود: «خداوند، يارى رسان است». آن گاه عبدالله بن عباس را خواست و
فرمود: «نزد آنان برو و آنان را راهنمايى كن و پيمانى را كه بر عهده دارند، به
آنان يادآورى كن»[1]
2. امام
على 7 روز جنگ جمل، از ميان لشكر بيرون آمد و زبير را چندين بار صدا زد: اى «ابو
عبدالله!» زبير، بيرون آمد. آن دو به يكديگر چنان نزديك شدند كه گردن اسبانشان به
هم مى خورد. امام 7 به زبير فرمود:
همانا تو
را صدا زدم تا حديثى را به يادت آورم كه پيامبر خدا براى من و تو فرمود. آيا آن
روز را به ياد مىآورى كه پيامبر خدا تو را ديد كه با من معانقه مىكنى و به تو
فرمود: او را دوست مىدارى؟ و تو گفتى: براى چه او را دوست ندارم كه برادر و پسر
دايى من است؟ و فرمود: تو به زودى با او پيكار مىكنى، در حالى كه تو بر او
ستمگرى؟
زبير،
انا لله و انا اليه راجعون را بر زبان راند و گفت: چيزى را به ياد آوردى كه روزگار
از يادم برده بود. و نزد لشكريان خود بازگشت. [2]
3. در
روايتى ديگر آمده است امام على 7 قبل از آغاز نبرد جمل، به سوى طلحه و زبير حركت
كرد و به آنان نزديك شد، چنان كه گردن اسبهايشان به هم مىخورد.