نام کتاب : با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه نویسنده : شاوی، علی جلد : 1 صفحه : 117
امام عليه السلام ضمن نكوهش وى عنوان
كرد كه با وجود اين ضعف روحى نيازى به او ندارد و فرمود: «اكنون كه خود از يارى ما
خوددارى مىورزى، ما را به اسب تو هم نيازى نيست!» [1]
طبرى از قول سعد بن عبيده نقل مىكند كه
وى در واقعه كربلا شمارى از بزرگان كوفه را ديده است كه بر بلندى ايستادهاند و با
چشم گريان مىگويند: «خداوندا، ياريت را نازل فرما (يعنى بر حسين)؛ و من به آنان
گفتم: «اى دشمنان خداوند، چرا فرود نمىآييد و يارىاش نمىكنيد؟!» [2]
ضعف روحى انسان را وامىدارد كه حتى
خودش را بفريبد؛ و نمونههايى را كه در اينجا نقل كرديم، در واقع حكايت از
خودفريبى انسان در مواجهه با حقيقت دارد. اينك موضوع اين نمونهها را با اين
داستان حقيقتاً تأسفبار به پايان مىبريم. هرثمة بن سليم گويد: همراه على بن
ابىطالب در صفين جنگيديم. چون ما را در كربلا فرود آورد برايمان نماز خواند. پس
از گفتن سلام نماز، كفى از خاكش برداشت و آن را بوييد و فرمود: آه اى خاك، گروهى
در تو اجتماع مىكنند كه بدون حساب به بهشت وارد مىشوند.
هنگامى كه هرثمة پس از جنگ نزد همسرش-
جرداء دختر سمير كه از شيعيان على عليه السلام بود- رفت به وى گفت: آيا چيز
شگفتانگيزى از دوستت برايت نقل كنم؟ چون در كربلا فرود آمد، خاكش را برداشت و
بوييد و گفت: آه اى خاك، گروهى در تو اجتماع مىكنند كه بدون حساب به بهشت وارد
مىشوند، او از كجا غيب مىداند. زن گفت: اى مرد چيزى مگو زيرا كه اميرالمؤمنين جز
حقيقت چيزى نمىگويد.
هرثمه گويد هنگامى كه عبيدالله بن زياد
سپاه را به جنگ با حسين بن على عليه السلام گسيل داشت، من نيز در ميان سپاه بودم،
چون به مردم و حسين بن على و همراهانش رسيدم، منزلى كه على عليه السلام ما را در
آن فرود آورد و جايى را كه از خاكش برداشت شناختم و سخنى را كه بر زبان آورده بود
به ياد آوردم. از حركتم ناخشنود شدم؛ بر اسبم سوار گشتم و رفتم تا نزد حسين عليه
السلام رسيدم. بر او سلام كردم و آنچه را كه از پدرش در آن منزل شنيده بودم
بازگفتم. حسين عليه السلام فرمود: «با مايى يا عليه ما؟» گفتم اى پسر رسول خدا!
نه