نام کتاب : با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه نویسنده : شاوی، علی جلد : 1 صفحه : 167
نقل شده است: حسين عليه السلام خسته شد
و در راه نشست. در اين هنگام ابوهريره با كنار جامهاش خاك را از پاهاى او پاك
مىكرد ...
حسين عليه السلام گفت: اى ابوهريره، اين
چه كارى است كه مىكنى؟!
گفت: مرا وابگذار، به خدا سوگند اگر
مردم آنچه را كه من درباره تو مىدانم مىدانستند، تو را بر گردنشان سوار
مىكردند. [1]
آن حضرت در مدينه چونان خورشيدى بود كه
بر مردم نور هدايت، امنيت و آرامش مىافشاند. هنگامى كه در مسجد جدش خطابه
مىخواند و يا براى كسانى كه در محضرش بودند سخن مىگفت، دلها فريفته او و چشمها
به سيماى او خيره مىگشت، و چنان بى حركت بودند كه گويى بر سرشان پرنده نشسته است.
اين معاويه دشمن خونين اوست كه به مردى
از قريش مىگويد: هنگامى كه به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شدى
حلقهاى را ديدى كه مردم در آن چنان نشسهاند كه گويى بر سرشان پرنده نشسته است.
اين مجلس اباعبدالله است كه ساق پاهايش را تا نيمه پوشيده و هيچ تردستىاى هم در
آن مجلس در كار نيست. [2]
امام حسين عليه السلام در مسجد جدش صلى
الله عليه و آله و سلم بر گروهى كه عبدالله بن عمرو بن عاص نيز در ميان آنها بود
گذر كرد. امام بر آنان سلام كرد و پاسخ شنيد. عبدالله بن عمرو بن عاص برخاست و با
صداى بلند سلام را پاسخ داد و سپس نزد مردم رفت. آنگاه گفت: آيا محبوبترين اهل
زمين در نزد آسمانيان را به شما معرفى كنم؟
گفتند: بلى.
گفت: هموست كه مىرود. به خدا سوگند كه
پس از شبهاى صفين نه من كلمهاى با او سخن گفتهام و نه او با من. به خدا سوگند
اگر او از من خشنود شود نزد من محبوبتر است از اين كه مانند احُد را داشته باشم. [3]
[1] - تاريخ ابن عساكر (زندگينامه امام
حسين عليه السلام) محمودى، ص 149، حديث 191.