نام کتاب : با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه نویسنده : شاوی، علی جلد : 1 صفحه : 234
پيامبرش و اهل بيت او از تو و پدرت- اگر
زنده بود- دشمنتر وجود ندارد. نشانه [صحت] گفتار من درباره تو اين است كه چون به
خشم آيى، ردا از دوشت مىافتد!
گويد: به خدا سوگند، مروان از جابر
نخاست كه به خشم آمد و اوقاتش تلخ شد و ردا از دوش او افتاد. [1]
معاويه مروان بن حكم را به حكمرانى
مدينه گمارد و به او دستور داد كه براى جوانان قريش مقررى تعيين كند. على بن حسين
عليه السلام گويد: من نيز نزد او رفتم. پرسيد: نامت چيست؟ گفتم: على بن الحسين.
گفت: نام برادرت چيست؟ گفتم: على. گفت: على و على! پدرت قصدى جز اين ندارد كه نام
همه فرزندانش را على بگذارد. سپس مقررى مرا تعيين كرد و من نزد پدرم بازگشتم و
موضوع را به او خبر دادم. فرمود: نفرين بر اين زاده چشم آبى و دباغ چرم! اگر
خداوند به من صد پسر هم بدهد دوست ندارم كه جز على نامى بر آنها بگذارم. [2]
نقل شده است كه حسن بن على عليه السلام
به خواستگارى عايشه، دختر عثمان، رفت.
مروان گفت: او را به ازدواج عبدالله بن
زبير درمىآورم.
مدتى بعد معاويه به مروان بن حكم، كه
كارگزار وى در حجاز بود، نوشت و به او فرمان داد تا از امكلثوم، دختر عبدالله بن
جعفر، براى پسرش، يزيد، خواستگارى كند.
عبدالله نپذيرفت؛ و مروان موضوع را به
اطلاع معاويه رساند. عبدالله گفت: اختيار او به دست من نيست بلكه به دست سرور ما
حسين، دايى دختر، است.
پس از آن كه موضوع را به امام حسين
گزارش داد، حضرت فرمود: من از خداوند طلب خير مىكنم، پروردگارا خشنودى خود از آل
محمد را به اين دختر نيز عطا فرما.
چون مردم در مسجد رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم گرد آمدند، مروان رفت و نزد امام عليه السلام، كه شمارى از
بزرگان نيز در آنجا حضور داشتند، نشست و گفت: اميرالمؤمنين مرا به اين كار فرمان
داده است و گفته است مهرش را هر چه پدرش بگويد قرار دهم و با ايجاد صلح ميان اين
دو قبيله، دَيْن او را نيز ادا كنم؛ و بدان كه آنهايى كه غبطه شما را به داشتن
يزيد