نام کتاب : با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه نویسنده : شاوی، علی جلد : 1 صفحه : 254
مطيعانه با فردى مصاحبت مىكنى، در حالى
كه كسانى كه به دين و خويشاوندى آنان اطمينانى نيست- اطراف تو را گرفتهاند و تو
از آنان غفلت ورزيده و مُسرفى فريفته را برگزيدهاى. مىخواهى مردم را درباره كسى
به شبههاى بيندازى كه در نتيجه آن ماندگان در دنيا سعادتمند شوند و تو در
پيامدهاى اخروى آن نگون بخت گردى، اين زيانى آشكار است و از خداوند براى خودم و تو
طلب بخشايش مىكنم.
گويد: معاويه نگاهى به ابن عباس كرد و
گفت: اى پسر عباس، اين حرفها چيست؟! و در اين صورت آنچه تو در دل دارى بلاخيزتر و
تلختر است.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او فرزند
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، يكى از اصحاب كسا و از خاندانى پاكيزه است.
از آنچه در انديشه دارى روى گردان كه تو در ميان مردم جايگاهى دارى، تا آن كه
خداوند با فرمان خويش داورى كند و او بهترين داوران است. [1]
معاويه پس از آن در پى عبدالرحمن بن
ابىبكر، عبدالله زبير و عبدالله بن عمر فرستاد و از آنان خواست كه با يزيد بيعت
كنند. عبدالرحمن بن ابىبكر و پسر زبير به شدت با اين كار مخالفت ورزيدند. اما
عبدالله بن عمر پاسخى نرم داد و گفت: اگر رأى مردم بر اين تعلق گرفت من نيز به كار
خيرى كه امّت محمد تن مىدهد، درخواهم آمد.
ولى اجتماع معاويه با اين سه تن نيز آن
نتيجه مورد نظر معاويه را به بار نياورد و اين ديدار به نتيجه مورد نظر او پايان
نپذيرفت.
سپس مدت سه روز معاويه از انظار مردم
پنهان شد و بيرون نمىآمد. پس از آن بيرون آمد و دستور داد كه منادى ندا دهد تا
مردم براى كارى مهم گرد آيند. مردم در مسجد اجتماع كردند و آن چند تن پيرامون منبر
نشستند. معاويه پس از حمد و ثناى الهى فضايل و قراءت قرآن يزيد را يادآور شد و
گفت: اى مردم مدينه، من به بيعت گرفتن براى يزيد همّت گماشتهام و هيچ شهر و
باديهاى را نگذاشتهام مگر آن كه از آنها خواستم تا با يزيد بيعت كنند. مردم همه
بيعت كرده و پذيرفتهاند من بيعت مدينه را در پايان قراردادم و گفتم كه مدينه اصل
و ريشه اوست و در آنجا از كسى بر او بيمناك نيستم. كسانى كه از