نام کتاب : با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه نویسنده : شاوی، علی جلد : 1 صفحه : 266
مروان گفت: اين كسى است كه به پدر و
مادرش گفت: «اف بر شما آيا به من وعده مىدهيد كه از گورم برخيزانند.»
گويد: چون عايشه اين را شنيد گفت: اين
حرف را پسر صدّيق مىگويد؟ مرا بپوشانيد.
چون او را پوشاندند، گفت: اى مروان به
خدا سوگند. دروغ گفتى. اين مردى است كه نسب او شناخته شده است.
گويد: مروان اين را براى معاويه نوشت و
او به راه افتاد، چون به مدينه نزديك شد مردم به استقبالش رفتند، در حالى كه
عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير، حسين بن على و عبدالرحمن بن ابىبكر- رضوان الله
عليهم- در ميانشان بودند.
معاويه رو به عبدالرحمن بن ابوبكر كرد و
او را دشنام داد و گفت: خوش نيامدى!
حسين بن على عليه السلام كه داخل شد،
معاويه گفت: خوش نيامدى، شترى قربانى كه خون رنگين او را خداوند مىريزد!
چون ابن زبير وارد شد، گفت: خوش نيامدى،
اى سوسمارى كه آهسته در لانهات مىخزى و سرت را زير دمت مىگذارى!
چون عبدالله بن عمر درآمد گفت: خوش
نيامدى؛ و او را دشنام داد. او گفت من سزاوار چنين سخنانى نيستم. گفت: هستى؛ و
سزاوار بدتر از آنى!
گويد: پس از آن معاويه وارد مدينه شد و
در آنجا ماند. اين چهار تن به عمره رفتند.
چون موسم حج فرا رسيد، معاويه عازم
گزاردن حج شد.
آن چهار تن با يكديگر گفتند: شايد
پشيمان شده باشد؛ و به استقبالش رفتند. گويد:
چون پسر عمر وارد شد معاويه گفت: اى پسر
فاروق، خوش آمدى، براى ابوعبدالرحمن مركبى بياوريد! و به پسر زبير گفت: اى پسر
حوارى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خوش آمدى، برايش مركبى بياوريد؛ و به
حسين گفت: اى پسر رسول خدا، خوش آمدى، برايش مركبى بياوريد!
معاويه پيوسته در مقابل چشم مردم با
آنان مهربانى مىكرد و اجازه و شفاعتشان را نيكو مىداشت.
گويد: آنگاه در پى آنان فرستاد؛ و آنان
به يكديگر گفتند: چه كسى با او صحبت مىكند. رو به حسين كردند و او نپذيرفت. پس به
پسر زبير گفتند: بيا و تو رئيس ما باش.
نام کتاب : با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه نویسنده : شاوی، علی جلد : 1 صفحه : 266