اهل مدينۀ
فاضله بوده و سپس دگرگون شده و آراى فاسدى نسبت به خداوند و موجودات دومين و عقل
فعّال يافتهاند و رييس آن به خطا چنين پندارد كه وحى بر او نازل مىشود.
همۀ كسانىكه به دنبال يكديگر بر مدينههاى فاضله حكم مىرانند، مانند نفس
واحدند.
چنانكه گويى يك
حاكم است كه زندگانى جاودان دارد، و اگر اتفاق افتد كه گروهى از ايشان در يكزمان،
در يك شهر يا شهرهاى بسيار حكم رانند، باز چنان است كه گويى همۀ ايشان يك
پادشاهند و نفوس آنان نفس واحد است و اين حكم درباره گروههايى كه مراتب پايين تر
مدينه را تشكيل مىدهند هم جارى است. پس از سپرى شدن هر گروه از اين مردمان، بدن
آنها از ميان مىرود، اما روحشان رها مىشود و به سعادت مىرسد و به ارواح گروههايى
كه جانشين آنها مىشوند، متصل مىشود. سعادتها مانند صناعت ها از سه جهت، نوعيت و
كميت و كيفيت تفاوت مىيابند. افعالى زشت مردمان مدينههاى غير فاضله به آنان هيأتهاى
نفسانى زشت مىبخشد. نفوس مردمان مدينههاى جاهله ناقص و نيازمند به ماده باقى مىمانند
و اينان پس از مرگ، بر حسب اتفاق به صورت انسان يا حيوان يا غير حيوان باز مىگردند
و نفوسى كه به عدم مىپيوندند، همينانند، در حالى كه هيأتهاى نفسانى مردمان
مدينۀ فاضله، آنان را از ماده مىرهاند. سپس فارابى از آنچه دانستنش بر
مردمان مدينۀ فاضله لازم است و بهطور عمده، اعتقاد به مبادى اوليّه و بعث و
حشر، سخن مىگويد و آنگاه برخى ديگر از آراى فاسد مردمان مدينههاى جاهليه و ضالّه
را مىآورد، از جمله آنكه به عقيده ايشان، همۀ موجودات با يكديگر در تضادند
و همراهى و ارتباط، به طبع يا به اراده در ميان مردمان نيست و هركس بايد با ديگرى
دشمنى ورزد و ارتباط و الفت ميان مردم تنها به هنگام نياز اتفاق مىافتد و در چنين
حالى هم يكى قاهر و ديگرى مقهور است. برخى ديگر كه مشاهده مىكنند انسان نمىتواند
بدون يار و ياور، همۀ نيازهاى زندگيش را برآورد، بر آنند كه آدمى بايد گروهى
را مقهور كند و به خدمت خويش درآورد و به وسيلۀ ايشان نيز گروهى ديگر را
تابع خود كند و مطابق ميل خويش به كار وادارد و عدالت در نظر اين مردمان، عدالت
طبيعى است. هر طايفه بايد در صدد آن باشد كه همۀ آنچه را كه از آن
طايفۀ ديگرى است، بربايد و هر طايفه كه بدينسان بر طايفۀ ديگر غالب
شود، سعادتمند است و بر اين غلبه چون حاصل شود همان عدل است، از آن رو كه مطابق
اقتضاى طبيعت است. غالب بايد مغلوب را در جهت خواست خويش به كار گيرد و مغلوب بايد
براى نفع غالب كار كند و اين نيز عدالت است و به جز اينها، انصاف در خريد و فروش و
ردّ امانت و تعدى نكردن و ساير آنچه عدالت خوانده مىشود، به انگيزه ترس و ضعف و
نياز است، چنانكه اگر هر دو طرف در قوت برابر باشند، يكى از ايشان بخواهد به قهر
بر ديگرى غلبه كند، كار دراز شود و هر دو رنج بسيار برند. نيز آنگاه كه 2 تن يا 3
طايفه در پى دفع زيانى يا جلب منفعتى باشند و آن، جز با ترك تخاصم ميان آنان ممكن
نباشد، در چنين حالاتى هر دو به سازش گرايند.
در باب سى و ششم از
خشوع، به معناى اعتقاد به خداوند و ضرورت اشراف روحانيون بر همۀ اعمال