سياست مبتنى بر بينش و فلسفۀ
ماركسيسم، مبارزات طبقاتى را ضرورتى اجتنابناپذير مىداند و معتقد است كه اين مبارزه
در نهايت به ديكتاتورى و رهبرى طبقه پرولتر منتهى مىشود؛ و از نظر كارل ماركس، دولت
و رهبرى سياسى جز ديكتاتورى انقلاب طبقۀ پرولتر نيست و صحبت از يك رهبرى تودهاى
و آزاد به طور كامل بىمعنا است. تا هنگامى كه طبقۀ پرولتاريا به اركان دولت
نياز دارد، رهبرى طبقهاى هدفش آزادى نيست، بلكه سركوب مخالفان، عمدهترين سياست آن
است؛ وقتى طبقه نباشد دولت هم نخواهد بود. (3)
لنين در توجيه رهبرى طبقۀ
پرولتاريا كه منجر به قطع يد ديگر سازمانهاى سياسى در امر رهبرى مىشد، گفت:
«بله اين نوع ديكتاتورى را
بدين اعتقاد پاى بند هستيم و نميتوانيم نظر ديگرى را بپذيريم، چون اين حزب كمونيست
است كه در عرض چندين دهه توانسته است موقعيت پيشاهنگ خود را به دست آورد و نماينده
تمام كارگران كارخانه هاو كارگاهها باشد و در واقع نماينده پرولتارياى صنعتى
باشد». (4)
مكتب ماركسيسم براى راهاندازى
رهبرى پرولتاريا و تثبيت رهبر حزب همراهى اين طبقه را لازم دارد، والا اين نوع
رهبرى، وكالت بدون موكل خواهد بود. براى همراه كردن طبقۀ پرولتاريا احتياج به
هدايت فكرى و بالأخره جايگزين كردن ايدههاى فلسفى خود در فكر و وجدان اين طبقه
دارد و در اين راه افكار و عقائد دينى نيرومندترين عامل مخالف است. از اين رو
ماركس تأكيد داشت كه بايد دين را براندازيم و براى اين كار بايد منابع ايمان و دين
تودهها را با مفاهيم مادى گرا توضيح داد و ريشههاى اجتماعى دين را به نيروى بىامان
سرمايه پيوند داد! (5) بى شك توسل به اينگونه شيوهها و چارهجويى هاى ناسالم به
منظور شست و شوى مغزى، ارزش رهبرى را تا سرحد يك تاكتيك ماكياولى براى رسيدن به
قدرت پايين مىآورد؛
8. رهبرى ماكياولى:
نيكولو ماكياولى سياستمدار
ايتالياى (1527-1469) در كتابى به نام شهريار، نوعى رهبرى و روشهاى چندارزشى را
در سياست به منظور رسيدن به هدف مطرح كرده است كه بعدها به نام رهبرى شيوه
ماكياولى معروف شده است.
بنياد ماكياوليزم بر جدايى
سياست از ارزشهاى اخلاقى و تجويز هرنوع عمل براى رسيدن به اهداف سياسى است. وى
معتقد بود بدون شرارت هرگز قدرت نه به دست مىآيد و نه حفظ مىشود؛ و گاه رسيدن به
قدرت و يا حفظ قدرت، اعمال زور، حيله، تزوير، خيانت، تقلب، دروغ، پيمانشكنى و
بيرحمى را ايجاب مى كندو رهبرى هنگامى موفق است كه از تمامى اين ابزار استفاده
كند؛ زيرا همواره هدف وسيله را توجيه مىكند.
اين نوع رهبرى در نهايت گور
خود را به دست خويش مىكند. چنانكه رهبر نمونۀ ماكياولى چزاره بورجا (سزار بورژيا)
كه مظهر كامل زور و حيلهگرى بود، در سن 31 سالگى از راه همان زور و تزوير از ميان
برداشته شد و ناكام مرد.
وسائل و ابزارى كه ماكياولى
توصيه مىكند بى شك ممكن است رهبرى را به قدرت برساند، ولى نمىتواند آن را حفظ و
مستمر گرداند. قدرتى پايدار مىماند كه جايگاه حق داشته باشد؛ زيرا زور هيچگاه
موجد و مولد حق نيست. و اگر مرور توانسته است بماند بدان دليل بوده است كه كسانى
توانستهاند آنرا تبديل به حق كنند و