responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : فقه سیاسی نویسنده : عمید زنجانی، عباسعلی    جلد : 2  صفحه : 136

پيغمبر داريم و هر چه درباره آنها در كتاب خدا آمده درباره ما نيز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضيلتى را كه به رخ ما بكشند و بشمارند، ما نيز همانند آن فضيلت را براى آنها شماره خواهيم كرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهيم داد و آخرين گذشت ما همين است كه ما را امير و فرمانروايى باشد و انها هم براى خود اميرى داشته باشند!

سعد بن عباده كه سخن آنها را شنيد گفت: اين نخستين سستى وشكست است!

در اين وقت خبر به گوش عمر رسيد (و از جريان اجتماع انصار در سقيفه و گفت و گوى سعد بن عباده و مردم ديگر مطلع شد) و بلادرنگ به منزل رسول خدا (ص) آمده و ديد ابوبكر در خانۀ رسول خداست و على (ع) به تجهيز رسول خدا مشغول است. و كسى‌كه خبر انصار را به اطلاع عمر رسانيد، معن بن عدى (1) بود كه نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت: برخيز.

عمر گفت: من اكنون سرگرم كارى دگر هستم‌؟ معن گفت: چاره‌اى نيست و چون عمر از جا برخاست معن گفت: گروهى از انصار در سقيفۀ بنى ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در ميان ايشان است و آنها به دور او مى‌چرخند و بدو مى‌گويند: اميد ما تو و فرزندان توست و جمعى از بزرگان آنها (يعنى قبيلۀ خزرج) نيز با آنها هستند و من ترس آن را دارم كه فتنه‌اى بر پا شود! اكنون بنگر تا چه انديشى و جريان را به برادران مهاجر خود بگو و براى خود فكرى بكنيد كه اين‌گونه كه من مى‌بينم دريچۀ فتنه و آشوب باز شده مگر آنكه خدا آن را مسدود كند و ببندد. عمر با شنيدن اين خبر سخت نگران شده خود را به ابو بكر رسانيد و دست او را گرفته گفت: برخيز! ابوبكر پرسيد: تا رسول خدا را به خاك نسپرده‌ايم، كجا برويم‌؟ مرا واگذار!

عمر گفت: چاره‌اى نيست بايد برخيزى و ما دوباره باز خواهيم گشت.

ابو بكر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجراى سقيفه را براى او نقل كرد، سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوى سقيفه آمده و مردانى از اشراف انصار را كه سعد بن عباده هم در حال بيمارى در ميانشان بود، مشاهده كردند.

عمر خواست لب به سخن بگشايد و مى‌خواست كار را براى ابوبكر آماده سازد، ولى ابو بكر جلوى او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گويم و تو نيز هر چه خواستى بعد از من بگوى.

ابو بكر لب به سخن گشوده و پس از ذكر شهادت گفت: خداى عز و جل محمد را به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت كرد، و خدا دل‌ها و افكار ما را بدو راهنمايى نمود، آن را پذيرفتيم و مردم ديگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشيره و فاميل رسول خدا (ص) هستيم از نظر نسب و نژاد بهترين نسب‌ها را داريم و قريش در هر قبيله از قبايل عرب، پيوندى از خويش دارد. شما نيز انصار و ياران خدا هستيد كه پيغمبر خدا را يارى كرده و پشت سر او بوديد و برادران ما در كتاب خدا و در دين و در هر خير ديگرى كه ما در آن هستيم، شريك ما هستيد و شما محبوب‌ترين مردم در نزد ما و گرامى‌ترين آنها بر ما هستيد و از هركس شايسته‌تر هستيد تا در برابر مقدرات الهى راضى بوده و در مقابل مقامى را كه خداوند براى برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسليم باشيد، از هر كسى سزاوارتريد كه به برادران مهاجر خود رشك نبريد، شما همانها هستيد كه در هنگام سختى از دارايى خود صرف‌نظر كرديد و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت به آنها ايثار نموديد. و اكنون نيز سزاوارتريد كه جلوى شكستن اين آيين و به هم ريختگى آن را گرفته و نگذاريد كه اين كار به دست شما انجام شود؟! و من

نام کتاب : فقه سیاسی نویسنده : عمید زنجانی، عباسعلی    جلد : 2  صفحه : 136
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست