responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : فقه سیاسی نویسنده : عمید زنجانی، عباسعلی    جلد : 2  صفحه : 139

از دنيا رفت.

سپس روزى عمر را در زمان خلافتش ديدار كرد و او سوار بر اسبى بود و عمربر شترى سوار بود، عمر گفت: هيهات اى سعد، سعد نيز گفت: هيهات اى عمر، عمر گفت: تو همانى كه هستى‌؟ گفت: آرى من همانم كه هستم! سپس گفت: اى عمر به خدا سوگند من هيج مجاورى را از جوار امن تو مبغوض‌تر ندارم (و چيزى بر من ناگوارتر از زندگى در كنار تو نيست)؟

عمر گفت: كسى كه مجاورت با كسى را خوش ندارد، از آنجا به جاى ديگر مى‌رود؟

سعد گفت: اميدوارم به همين زودى از مجاورت تو و ياران تو به مجاورت ديگرى كه محبوب من است، منتقل گردم!

پس از اين ماجرا طولى نكشيد كه به سوى شام روان گرديد در حوران از دنيا رفت (5) و با ابوبكر و عمر و كس ديگرى نيز بيعت نكرد.

به دنبال اين ماجرا بيعت مردم با ابو بكر بسيار شد و بيشتر مسلمانان در آن روز با ابوبكر بيعت كردند. بنى هاشم كه از جملۀ آنها زبير بود، در خانۀ على بن ابيطالب اجتماع كردند و زبير خود را از بنى‌هاشم به شمار مى‌آورد و على فرمود: زبير پيوسته از ما بود تا وقتى‌كه پسرانش بزرگ شدند، او را از ما جدا كردند.

بنى اميه در خانۀ عثمان بن عفان اجتماع كردند و بنى زهره (تيره‌اى از قريش) به سوى سعد و عبدالرحمن رفتند تا اينكه عمر و ابو عبيده به نزد آنها آمده و بر آنها نهيب زده كه چرا از بيعت با ابوبكر كنار كشيديد؟ برخيزيد و با او بيعت كنيد كه مردم و انصار و همه با او بيعت كرده‌اند. پس عثمان و همراهان وى و سعد و عبد الرحمن و همراهانشان بيامدند و با ابو بكر بيعت كردند، عمر با جمعى از كارگردانان كه از جملۀ آنها اسيد بن حضير و سلمه بود، به سوى خانه فاطمه آمدند و به آنها - يعنى على (ع) و بنى‌هاشم - گفتند: برخيزيد و بيعت كنيد، آنها از رفتن خوددارى و امتناع كردند و زبير با شمشير خود به سوى آنها بيرون آمد. عمر گفت: شما حريص (يا ديوانه) هستيد و در اين وقت سلمة بن اسلم پريد و شمشير را از دست زبير گرفت و بر ديوار زد.

سپس زبير و على و ديگر افرادى را كه از بنى‌هاشم در آنجا گرد امده بودند، به همراه خود بردند و على (ع) مى‌گفت: «أنا عبد اللّه و اخو رسول اللّه (ص)» (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و همچنان آنها را بياوردند تا به نزد ابوبكر بردند و به او گفتند: بيعت كن!

على (ع) فرمود: من از شما به خلافت سزاوارترم من با شما بيعت نخواهم كرد و شما سزاوارتريد كه با من بيعت كنيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد و با قرابت نزديكى با رسول خدا با آنها احتجاج كرديد و به آنها گفتيد: چون ما به پيغمبر نزديكتريم و از اقرباى او هستيم، به خلافت سزاوارتر از شما هستيم‌؟ و آنها نيز روى همين پايه و اساس پيشوايى و امامت را به شما دادند، من نيز به همان امتياز و خصوصيت كه شما بر انصار احتجاج كرده‌ايد، با شما احتجاج مى‌كنم (يعنى همان قرابت و نزديكى با رسول خدا) پس اگر از خدا مى‌ترسيد با ما از در انصاف در آييد و همان را كه انصار براى شما پذيرفتند، شما نيز براى ما بپذيريد، وگرنه دانسته به ستم و ظلم دست زده‌ايد.

عمر گفت: تو را رها نمى‌كنيم تا اينكه بيعت كنى!

على (ع) فرمود: اى عمر شيرى را بدوش كه نصف آن از آن تو باشد، (6) امروز تو كار او را محكم كن كه فردا وى آن را به تو بازگرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نميپذيرم و با او بيعت نخواهم كرد!

ابو بكر گفت: اگر بيعت نمى‌كنى تو را مجبور نمى‌كنم.

ابو عبيده گفت: اى ابا الحسن تو اكنون جوانى و

نام کتاب : فقه سیاسی نویسنده : عمید زنجانی، عباسعلی    جلد : 2  صفحه : 139
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست