روابط بينالملل اسلام نيست،
بلكه اصول و قواعد ديگرى نيز وجود دارد كه در تبيين جامعه جهانى از ديدگاه اسلام
مؤثر است، ناگزير مسئلۀ شناسايى در نظريۀ اسلامى با پيچيدگى خاص همراه
شده است.
اصل تفاهم بين ملتها و لزوم
پذيرش صلح، و اصل اعتزال و نظائر آن از يكسو، و اصل عدم اعتراف به آئينى جز اسلام
و عدم ركون به ملتهاى كافر و دوستى نگرفتن آنان، و مشابه اين اصول از سوى ديگر،
بر پيچيدگى روابط بينالملل و مسئلۀ شناسايى از ديدگاه اسلام افزوده است. و
در حقيقت هر كدام از صاحبنظران، يك يا چند بعد را مورد توجه قرار داده و ابعاد
ديگر مسئله را ناديده گرفتهاند.
عمدهترين نظرات در زمينۀ
مسئلۀ شناسايى از ديدگاه اسلام را نخست از نقطهنظرهاى مستشرقان آغاز مىكنيم
و سپس به نظرات نويسندگان مسلمان و آنگاه به آراى فقها مىپردازيم:
1. برناردلوييس - مستشرق
معروف انگليسى - معتقد است كه اسلام جز كشور اسلامى را به رسميت نميشناسد و بر اين
اعتقاد چنين استدلال مىكند:
اسلام خود را تنها دين بر حق
و نهايى و جهانى مىشناسد و براساس تفوق و برترى مسلمانان و كشور اسلامى،
سياستگذارى كرده است و جهان را به دو ناحيه اساسى: دار الاسلام و دار الحرب تقسيم
كرده و بين آن دو حالت جنگى دائمى برقرار كرده است، تا آنجا كه همه افراد و جهان
را تحت كنترل خود در آورد.
از نظر اسلام، بر مسلمانان
وظيفه و واجب كفايى بوده است كه از راه جهاد، كفار را مسلمان كرده و يا تحت نفوذ و
كنترل حكومت اسلامى در آورند. اين حالت جنگ و منازعه هميشگى هيچگاه قطع نمىشده
است، مگر بهطور موقت و از راه آتشبس كه امروزه معمول است.
حكومت اسلامى همواره بر اين
عقيده است كه همه مردم جهان يا مىبايد مسلمان شوند و يا خود را براى جنگ با اسلام
آماده كنند.
مستشرق نامبرده سپس اظهار مىكند
كه اين اعتقاد تا زمان شكست امپراتورى عثمانى در جريان تسخير وين در 1529 م. ادامه
داشت و تنها از اين زمان بود كه مسئلۀ شناسايى دولتها از طرف حكومت اسلامى مطرح
شد و ايجاد روابط دوستانه و ديپلماسى با جهان غير مسلمان آغاز شد، و از آن پيش نيز
شكست مسلمانان در برابر دولت مسيحى بيزانس به سال 718 هجرى در قسطنطنيه، زمينۀ
تحولاتى را درباره اعتقاد به جهانى كردن اسلام فراهم آورده بود؛ (1)
2. مجيد خدورى - نويسندۀ
مسيحى عراقى - مىگويد: (2) هم مسيحيت و هم اسلام كه در هر دو جنبه تئوكراسى الهى
(حكومت قانون الهى) داشتند، مروج اين معنا بودند كه بشريت يك امت است و بايد مقيد
و ملزم در اجراى يك قانون باشد و با ملازمه بايد تحت حكومت فرمانرواى واحدى اداره
شود.
هدف هر دو، اين بود كه همۀ
افراد بشر را تحت دين واحدى در آورند، و از اين رو بود كه قواعد و مقرراتى را كه براى
بيگانگان در نظر مىگرفتند، عبارت از قواعد و نظامات يك دولت امپراتورى بود كه براى
هيچ طرفى (يا طرفهايى) چه در حال جنگ و چه در حال صلح، وضع اجتماعى خاصى را با
شرايط مساوى به رسميت نمىشناختند.
اسلام براى اينكه به هدفهاى
خود برسد، بايد با جوامع ديگر ايجاد رابطه كند و هدف در اين رابطه آن بوده است كه
اسلام پيشرفت كند و حكومت واحد جهانى تحقق بيابد.
ولى اسلام جون از مسلمان كردن
همۀ مردم عاجز بود، فرقههاى غير مسلمانى را كه در خارج از مرزهاى