ولى كشورهاى ضعيف از صلح چيزى
جز حفظ موجوديت و به مخاطره نيفتادن استقلال و حكومتشان منظور نميدارند.
در فرهنگهاى سياسى هم، صلح
را به گونهاى كه با همۀ اين مقاصد سازگار باشد، تفسير كردهاند: حالت آرامش
در روابط عادى با كشورهاى ديگر و فقدان جنگ و نيز فقدان نظام تهديد (به كار
انداختن يك دستگاه قوى اجبار و الزام در برابر طرف مقابل). (2)
همزيستى مسالمتآميز نيز به
همانگونه، به نحوه مناسبات بين كشورهايى كه دولتهاى آنها داراى نظامهاى اجتماعى
و سياسى مختلف هستند، اطلاق شده است و منظور از آن رعايت اصول حق حاكميت، برابرى
حقوق، مصونيت، تماميت ارضى هر كشور كوچك يا بزرگ، عدم مداخله در امور داخلى ساير
كشورها، و فيصلۀ مسائل بين المللى از راه مذاكره است. (21)
به اين ترتيب واژه صلح با كلماتى
چون امنيت، استقلال، رعايت حق حاكميت، عدم مداخله، و عدم توسل به زور و تهديد،
مترادف به كار برده شده است.
برخى هم، صلح را به معناى
نظم، و مشروط به يكپارچگى جامعۀ بينالملل دانستهاند، و از اين لحاظ تحقق آن
را بدون سه زمينۀ اصلى زير ناممكن شمردهاند:
1. يكپارچگى و چشمپوشى همۀ
ملتها از منافع ملى، به منظور اجراى سياستهاى جمعى در خدمت هدفهاى فوق ملى؛
2. يك تصور و ديدگاه عمومى در
زمينۀ عدالت و انصاف؛
3. برقرارى يك سازمان مقتدر
بين المللى با قدرت برتر و مسلط كه هرگونه اعمال زور و مقاومت در برابر منافع جمعى
و عدالت را غيرممكن كند. (22)
از اين روست كه ايدۀ حكومت
جهانى كه دربرگيرنده اين عناصر است، همواره به عنوان يك راهحل منطقى براى مسئلۀ
صلح مطرح بوده است.
منابع
1 - مفردات راغب، ماده صلح؛ 2
- نساء / 128؛ 3 - فاطر / 10؛ 4 - بقره / 182؛ 5 - محمد / 2؛ 6 - جنگ و صلح در نهجالبلاغه؛
7 - حجرات / 13؛ 8 - مائده / 2؛ 9 - توبه / 4؛ 10 - انفال / 72؛ 11 و 12 - آلعمران
/ 103 و 105؛ 13 - نهج البلاغه / ن 53؛ 14 و 15 - نهج البلاغه / خ 122؛ 16 - نهج
البلاغه / خ 53؛ 17 - نهج البلاغه / ن 16؛ 18 - فقه سياسى 40/5 و 57-49؛ 19 - «نقد
و ارزيابى نظريههاى روابط بينالملل» / 17؛ 20 و 21 - فرهنگ علوم سياسى / 192 و
193؛ 22 - قدرتهاى بزرگ و صلح بين المللى / 14.
صلح (و جنگ)
مقتضاى فطرت و طبيعت انسان در
مناسبات و روابطى كه در ميادين مختلف زندگى اجتماعى و سياسى با همنوعان خود پيدا
مىكند، با قطع نظر از علل و عوامل خارجى، حالت همزيستى و صلح است، و اين حالت
فطرى و طبيعى با سجاياى نيك و خصايص عاليه و ملكات اكتسابى و پسنديده انسانى نيز
پيوندى بس عميق و غيرقابل تفكيك دارد، و اصولا بايد آن را از مظاهر معنوى حيات و
وحدت روحى انسانها به شمار آورد.
گرچه حالت ستيزهگرى و جنگ
نيز در ميان انسانها از يك سلسله احساسات سركش درونى، سرچشمه مىگيرد، و غريزه حب
ذات و غرائز ناشى از آن در زمينهسازى جنگ و توليد حالت ستيزهگرى نقش اساسى را
ايفا مىكند؛ ولى نبايد از اين نكته غفلت داشت كه ارتباط عارضۀ جنگ با غرائز
انسانى، تنها در صورت افراط در بهرهبردارى از غرائز درونى قابلقبول است، و