همان قدر كه فدا كردن جامعه و
وحدت براى فرد واحد به دور از عقل و منطق و در جهت تخريب ارزشهاست، فدا كردن فرد
در برابر جامعه و در برابر وحدت نيز غير منطقى و موجب پايمال شدن ارزشها و توقف
رشد انسانى است.
از سوى ديگر انسان موجودى است
كه تكامل شايستۀ او هنگامى بهطور كامل تحقق مىيابد كه در درون جامعهاى سالم
و متناسب با كرامت و شخصيت او زندگى كند، انزوا و زندگى فردى و يا زندگى براساس
مصلحت انديشى شخصى با فلسفۀ خلقت انسان سازگار قابل ترديد نيست كه پيچيدگى وحدت
و مناسبات در جامعۀ انسانى به گونهاى است كه «چو عضوى به درد آورد
روزگاردگر عضوها را نماند قرار»
(مثل المؤمنين فى توادهو تراجهم وتعاطفهم مثل الجسد الواحد اذا اشتكى منه عضو
تدالى له ساير الجسد بالسهر والحمى) (1) و نيز شخصيت فرد درلابه لاى مناسبات
پيچيده دستخوش تحولات مىشود، ولى به آن معنا نيست كه افراد در برابر جامعه و در
برابر وحدت در حكم خاك كوزهگرى براى كوزهگر باشند. درست است كه شخصيت فرد الگوى
اجتماعى را در قالب خود ظاهر مىكند ولى اين شيوه است كه از استقلال اراده او ناشى
مىشود و خود دليل استقلالطلبى فرد است كه خلق و خو و منش خويش را با رسوم و
الگوهاى اجتماعى وفق مىدهد و با وجود اين، باز در فرديت خود باقى مىماند.
فراموش نكنيم كه احساس شباهتهاى
نژادى، تاريخى، فرهنگى و مشاركت در زبان و نظاير آن نيست كه به انسانها وحدت
حقيقى مىبخشد، بلكه اين اعتقاد، آرمان، منافع و ارزشهاى مشترك است كه در ميان يك
گروه ايجاد وحدت مىكند و بر اختلافات موجود آنها غلبه پيدا مىكند (انما يجمع
الناس الرضا و السخط) اين حقيقت كه اساس مليت و تشكيل امت و پايۀ دموكراسى واقعى
در تفكر سياسى اسلام است(إِنَّ هذِهِ
أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ)(2)
و بنياد نظريه تسليم كامل فرد در برابر جامعه و انحلال واحد در وحدت را رد مىكند.
فرد برحسب ادراك، اراده و
اختيار خود و ايمانى كه به ارزشهاى والا دارد جزيت كل (جامعه، ملت، امت) را مىپذيرد
و خود را وقف آن وگاه نيز فداى آن مىكند، وجامعه تركيبى از افراد با چنين خصلتى
است كه اگر افراد نباشند، جامعه هم، وجود نخواهد داشت.
در جهان بينى اسلام حق آزادى
و اختيار در همه حال براى فرد به عنوان حق غير قابل سلب ثابت و محفوظ است(فَمَنْ
شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ)(3)
براساس اين جهان بينى از تركيب روحها، انديشهها، عاطفه ها، ارادهها و فرهنگها
به وجود مىآيد. انسانها هركدام با سرمايهاى فطرى و اكتسابى وارد زندگى اجتماعى
مىشوند و هويت جديدى مىيابند، ولى در اين ادغام، هويت فردى همچنان باقى مىماند.
زيرا كل به معناى واحد واقعى كه واحدها در آن منحل شده باشند، وجود ندارد و جامعه
چيزى جز همان افراد عينى منسجم شده نيست.
اين انديشه را ازآنجاكه هويت
فرد و شخصيت آحاد را وجود كل و وحدت و جامعه حل شده نميداند و براى جامعۀ وجودى
يگانه مانند تركيبات شيميايى قايل نيست، مىتوان متمايل به اصالت فرد شمرد، اما از
آن جهت كه نوع تركيب افراد را از نظر روحى، فكرى، عاطفى و ارادى مىداند و براى جامعه،
هويت يگانه و نوعى وجود جمعى قايل است، متمايل به تفكر اصالت جامعه است. قرآن در
داوريش درباره امتها و جامعههايى كه به علل تعصبات مذهبى يا ملى، تفكر جمعى
يگانهاى داشتهاند، اين چنين داورى كرده است